eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
. گاهی قصه ها را باید از چشم‌ها خواند ، همان چشم‌هایی که جز عشق چیزی ندیدند... 🌷 فرمانده لشکر عاشورا @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊قدرت شهدا 🌹دایورت شماره حاج حسین یکتا به حاج حسین کاجی ✅حتما حتما ببینید و نشر دهید @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹همسر شهید احمدی‌روشن: به‌خاطراین‌که اولویت‌شون مقابله با در جنگ۳۳روزه علیه لبنان بود به او «بله» گفتم @mahman11
شهید والامقام سعید چشم براه🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۴۴ محل ولادت: اصفهان تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ محل شهادت: فاو مزار: زادگاه شهید @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید سعید چشم‌براه 💐🍃شهید سال ۱۳۴۴ در اصفهان متولد شد. با عضویت در بسیج به منطقه فاو عراق اعزام شد و سرانجام در بیست‌وهفتم بهمن ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده تانک در فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به شهادت رسید. 🕊🕊🕊🕊🕊 🌹🍃۱۵ ساله بود که عملیات رمضان شروع شد، اواخر ماه رمضان بود که سعید به جبهه رفت، وقتی مادر بدرقه‌اش کرد، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا فرزندم، مال تو، در راه تو می‌دهم، اما پسرم مفقود و اسیر نشود.» ☘همیشه به اطرافیانش توصیه می‌کرد اگر دنیا و آخرت می‌خواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید. از اتلاف بیت‌المال هراس زیادی داشت و تا جایی که می‌توانست از وسایل شخصی خود استفاده می‌کرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه به آنها داده بودند، می‌رفت. در ۱۷ سالگی، سه هزار تومان خمس پرداخت کرد، کاری که باعث تعجب خیلی‌ها شد که یک پسر بچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود: «دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم.» 🔸یکی از همرزمانش می‌گفت: «یک بار که با هم در کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود، قرار بود من به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. حین سر زدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است، اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است، اما وقتی جلوتر رفتم، متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است، با خودم گفتم؛ من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده است و دارد اینجا نماز شب می‌خواند.» 🔹خیلی کم و خیلی کوتاه به خانه می‌آمد. همیشه عجله داشت که زود برگردد و برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبود. یک بار توی همین پرزدن‌های دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او می‌گوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چه‌کار می‌کنی که آن‌قدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! می‌خوریم و می‌خوابیم و توپ بازی می‌کنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار می‌کرده است.» 🔻 سعید در جبهه فرمانده بوده، اما نه پدر از این قصه خبر داشته است، نه مادر؛ تا موقعی که به شهادت می‌رسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب می‌شود. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙مادر شهید چشم براه 🌷از ۱۵ سالگی وارد جبهه شد و مدت ۵ سال تا زمان شهادت در جبهه‌ها حضور داشت، من به حاج آقا گفتم اسلام خون می‌خواهد و هر کدام از شما می‌توانید، بروید، یک وقت نگویید به خاطر شما نمی‌رویم. 🌷ماه رمضان که تمام شد از حاج آقا اجازه گرفت و گفت چه کار کنم؟ گفتم خودت می‌خواهی چه کار کنی؟ گفت می‌خواهم بروم جبهه، گفتم خب برو ولی هنگامی که مدرسه‌ها باز شد بیا، وقتی گفتیم اسلام خون می‌خواهد رفت و این رفتن همان و تا موقع شهادت در جبهه بودن همان. همیشه به ما می‌گفت اگر دنیا می‌خواهید، اگر آخرت می‌خواهید، خلوص نیت، فقط برای خدا کار کنید، خلوص نیت داشته باشید، همه کارها را ببینید اگر رضایت خدا در آن کار هست، انجام دهید و اگر رضایت خدا نیست انجام ندهید 🌷من اصلاً به او نگفتم نرو، برخی از فامیل می‌گفتند چه طور دلت آمد جوان رعنا را بفرستی؟ گفتم که مادر هرچه دوست دارد برای فرزندش می‌خواهد اما از اسلام عزیزتر چیزی هست؟ و من می‌خواهم عزیزم برای اسلام باشد، بعد از شهادت هم حضور ایشان را برای خود حس می‌کنم، خداوند گفته است که شهیدان زنده‌اند، بله خیلی کمک حال و راهنمای ما است. @mahman11
❣شفاعت به یک شرط از خواب بیدار شده بود و داشت می‌خندید. پرسیدم، «چه شده؟» گفت، «سعید آمده بود به خوابم. می‌گفت، اگر شما زن‌ها غیبت کردن را کنار بگذارید، من خودم شفاعت‌تان را می‌کنم.» ✨نقل از خواهر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣آرامشی از جنس مادر شهید همیشه حضورش را کنار خود احساس می‌کنم، انگار هیچ‌گاه تنهایم نمی‌گذارد. هنوز پس از گذشت ۳۳ سال از شهادت سعید، گاهی که خیلی خسته و ناراحت می‌شوم، وارد اتاق می‌شود و می‌گوید، «سلام مادر! خسته نباشید!» با همین یک جمله آرامش می‌گیرم. ✨نقل از مادر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣فرزند حضرت زهرا (س) یک شب حضرت زهرا (س) به خواب مادر آمد و به او گفت، «سعید فرزند من است!» با تعجب پرسید، «اما سعید که سید نیست؟!» حضرت جواب دادند، «ما خیلی از سید‌ها را فرزند خودمان نمی‌دانیم؛ اما سعید فرزند من است!» پس از خواب از سعید پرسید، «سعید جان شما چطوری به این مقام رسیدی؟» جواب داد، «فقط خلوص... هرکاری را که می‌کنید اگر فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید خدا هم پاداش با ارزشی به شما می‌دهد.» ✨نقل از مادر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣اخلاص در عمل همیشه در حرف‌هایش می‌گفت، «هر کاری را با اخلاص انجام دهید. پس از آن هم مواظب باشید تا با اعمالی مثل نگاه غضب آلود به پدر و مادر اجر خود را از دست ندهید.» ✨نقل از خواهر شهید 🕊🕊🕊🕊🕊 ❣سخنی با خواهران در خواب به مادر گفته بود، «از دختران بخواهید تا حجاب‌های خود را کامل رعایت کنند و به نحو احسن امر به معروف کرده و عاجزانه فرج آقا امام زمان (عج) را از خدا بخواهند.» ✨نقل از خواهر شهید 🌹 @mahman11
♦️خاطرات پدر و مادر شهید سعید چشم براه... مادر از خلوص نیت سعید می‌گوید: «همیشه به اطرافیانش توصیه می‌کرد اگر دنیا و آخرت می‌خواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.» سعید از بیت المال هم هراس زیادی داشت و تا جایی که می‌توانست از وسایل شخصی خودش استفاده می‌کرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه بهشان داده بودند، می رفت. «آن موقع به بسیجی‌ها ماهی دوتومن می دادند. یک روز دیدم با پسربرادرم یک دسته پول دست شونه. گفتم این چه پولیه؟ گفت مامان این پول‌های بیت الماله. همه حقوقم را گرفتم تا ببرم به بیت المال بدهم.» او حتی در سن هفده سالگی سه هزارتومان خمس پرداخت می‌کند و این  کار او، باعث تعجب خیلی‌ها می‌شود که یک پسربچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش در جواب دیگران گفته بود دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. 🌤سیمای شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود آنطور که مادر سعید تعریف می‌کند پسرش عجیب چهره‌ای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش می‌کرده بلند ذکر «ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله» را به زبان می‌آورده است. «اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.» مادر حالا درست به روزی می‌رود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه می‌رود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت می‌کند. «وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره‌ ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که شهید نشود!» «پدرش مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود و برای ازدواج او لحظه شماری می‌کرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت: بابا من حسرت دارم و می‌خواهم برایت دست و آستینی بالا کنم. آن موقع بیست سالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمی‌خواهد. پدرش می گفت این چه حرفی است که تو می‌زنی؟ اما سعید حرفش یکی بود؛ تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم. پدرش گفت خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده. وقتی دیده بود پدر دست بردار این قصه نیست و اصرارهایش ادامه دارد، گفته بود چشم بابا ... فقط شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، ان‌شاءالله خبرش را به شما می‌دهم» و به گفته مادر سعید درست پانزده روز بعد به شهادت می‌رسد. 💥دیدار آخرش متفاوت بود💥 «مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین» هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم می‌خورد. می‌گوید: «هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیت‌الکرسی و چهارقل می‌خواند و می‌گفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظی‌اش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یک‌بار دیگر ببینمت. ان‌شاءالله دیدار بعدی‌مان در باب المجاهدین... یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچه‌ها را خوشحال کند. انگار به همه‌مان الهام شده بود این دیدار آخر است. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب: 《چشم به راه》 ابن کتاب نیم نگاهی به زندگی و اوج‌بندگی شهید سعید چشم‌به‌راه. کتاب شامل 50خاطره از زندگی سراسر افتخار سردارشهید سعید چشم‌به‌راه می‌باشد که بعضی از آن‌ها با تصاویری از آن شهید بزرگوار مزین شده است. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رنگارنگ 🌸
mdhy_anlyn_-_nmhng_khlmyny_-_hj_mhdy_rswly.mp3
3.78M
🔳 🌴یکمی حرف بزن علی نمیره 🌴حرف رفتن نزن علی میمیره 🎙 @ranggarang
هدایت شده از رنگارنگ 🌸
مداحی آنلاین - مادر - ملاباسم کربلائی.mp3
32.38M
🔳 🌴مادر! دارم از حالت خبر 🌴مادر! غرق خونی پُشت دَر 🎙 @ranggarang
هدایت شده از رنگارنگ 🌸
🥀 شیعیان رخت عزا بر تن کنید خانه شیرخدا غرق عزای ست 🥀 🥀 🥀 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بازنشر/نغمه های ماندگار 🌹فضای جبهه حق شورشی افکنده برجانم/مهیای شهادت عاشق دیدار جانانم...به سوی گلشن حسینی می روم/ به فرمان امام خمینی می روم حاج صادق آهنگران.. @mahman11
🌹 تصویری از شهید جدید لبنانی، حسن علی دقدوق با نام جهادی "جواد" در کنار شهید حاج قاسم سلیمانی @mahman11
هنگامی می‌شود گفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم ولی اگر خود را اصلاح نکنیم هیچ‌گاه حضرت ظهور نخواهد کرد امام‌صادق(ع) می‌فرماید: از تقصیرهای بر گردنم گریه می‌کنم و به سوالی که در قبر قرار است از من پرسیده شود اگر از من در قبر بپرسند که تو برای جبهه و این راه چه کرده‌ای چه خواهی جواب بدهی می‌گویی که می‌توانستم در این راه گام بردارم..؟! می‌توانستی..؟!چرا نرفتی..؟! باید بیدار شد می‌توانی و نمی‌آیی..؟! من خواب بودم بیدار شدم.. 🌷 @mahman11
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🦋ای در دام 🕷قسمت۴۳: جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,ضعف تمام وجودم راگرفت اخر چندین وچند روز بود که غذای درست وحسابی نخورده بودم ورنج های روحی وجسمی زیادی کشیده بودم ولی اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم ,انهم ازخانه ای که ازاجر به اجر ان نجاست وحرام میبارید. جسد بی جان لیلا راتکیه به دیوار دادم ورفتم طرف زیر زمین,باید چادرهایمان رابرمیداشتم....به سرعت چادرم راپوشیدم وچادرلیلا هم برداشتم ودوباره لیلا رابه دوش گرفتم وکنار در حیاط,جسدلیلا را دوباره به دیوار تکیه دادم,اهسته در را گشودم ,تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم,داخل کوچه رانگاه کردم,حتی پرنده هم پرنمیزد,انگار گرد مرگ بر درودیوار کوچه پاشیده بودند. در راکامل گشودم ولیلا رابردوشم گذاشتم با احتیاط به داخل کوچه امدم وسریع خودم رابه درنیمه باز خانه ی خودمان رساندم. لیلا را داخل خانه بردم وپشت در گذاشتم وخودم امدم درخانه ابوعمر رابستم. مثل اینکه لولا وقفل در خانه ما خراب شده بود ,یه اجر ازکنار دیوارحیاط برداشتم وگذاشتم پشت در ودربسته شد. خدای من...خانه مان.... به طرف حوض اب نگاه کردم وصحنه ها پیش چشمم جان گرفت,خبری از اجسادبه خون اغشته پدرومادرم نبود اما خونهای خشکیده وسیاه شده اطراف حوض به چشم میخورد...دوباره گریه ...دوباره ضجه..... بعدازساعتی عزاداری نگاهم به جسم بی جان لیلا افتاد باید کاری میکردم. لیلا رابه دوش گرفتم وبه سمت حیاط پشتی خانه رفتم.. ادامه دارد... @mahman11
حاج قاسم:بزودی فتنه‌هایی پیش روی خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت! آن‌روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید❤️ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا