eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.4هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهری بی‌تابی می‌کرد می‌گفت: می‌خواهم صورت برادرم را ببوسم اجازه نمی دادند..! یکی گفت: خواهرش است مگر چه اشکالی دارد؟ بگذارید برادرش را ببوسد! گفتند: شما اصرار نکنید نمی‌شود این شهید سر ندارد.... وداع خواهرانه امان از دل زینب شهید حسین باغبان🌷 لایوم کیومک یا اباعبدالله شبــــتون شهــــدایی @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🌹
💔 سلام ای دلربای اهل بینش 🌼 سلام ای قلب ناب آفرینش🌹 فدای دیدهٔ محزونت ای یار💚 فدای آن دل پر خونت ای یار💔 به یاد داغ جدّه بی پناهت 🥀 بسوزد عالمی از سوز آهت🍃 بیا ای جلوه جاوید زهرا 💚 بیا ای آخرین امید زهرا 🌼 🤲 🌼 ✋ سلام بر قطب عالم امکان☀️ 🥀 صدای گريه تان پير کرده عالم را بيا که با تو بپوشم لباس ماتم را 🥀 ◾▪◾▪ 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃 صبحتون امام زمانی @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.mp3
9.18M
[تلاوت صفحه سی و یکم قرآن کریم به همراه ترجمه] @mahman11
🌱 امام صادق عليه السلام: نشستن بعد از نماز صبح برای دعا در کسب روزی، از فعالیت و سفر روی زمین موثر تر است. 📚 وسائل الشیعه @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩《شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می‌دهند.. 🚩  ما هنوز شهادتی بی درد می‌طلبیم 🚩 غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند》 @mahman11
🚩 که بعد از شهادت برگه امتحانی دخترش را امضا کرد به نقل از دختر شهید: 🖋«یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم. ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم. به فکر فرورفتم که چه کسی آن را برایم امضا کند؟ نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد… در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم. به آشپزخانه رفتم تا برای پدر غذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند. آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم . این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم… صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود! وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود. خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود. در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد. مادر، شهید را به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود. همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به “خود شهید مجتبی صالحی” است، اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد. @mahman11
🚩چه شهادتی و چه آمدنی! دوشهیدی که مانند حضرت ابوالفضل(ع) شهید شدند.   @mahman11
🌹قمقمه ۲شهید تفحض شده پس از گذشت ۳۰سال هنوز آب داشت.🌹 حاج‌جعفر نظرے می‌گوید: ابتداے کار تفحص در ارتفاعات ۱۷۸، رو به سوے کربلا ایستادیم و به امام حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام دادیم؛ پیکر مطهر دو شهید را پیدا کردیم که نشانے از علمدار کربلا داشتند. به گزارش خانه خشتی:  قصه از دیدار با یڪ مادر شهید شروع شد؛ مادر شهیدے که می‌گفت: «۳۰ سال است از پسرم بی‌خبرم»؛ مادر شهیدے که هر زنگ تلفن یا در قلبش را به تپش می‌انداخت، اسم احمد که می‌آمد، یاد آخرین حرف‌هایشان در آخرین اعزام می‌افتاد. مامان،  من  می‌روم  و  دیگر  برنمی‌گردم. ـ  تو  که  همیشه  همینو  می‌گے  اما  برمی‌گردی! ـ  نه  این  دفعه  مطمئنم  برنمی‌گردم. این  مادر  ۳۰  سال  انتظار  کشید،  نمی‌دانم  چه  حرف‌هایے  را  شبانه  در  گوش  قاب  عکس  احمد  زمزمه  کرد  که  بالاخره  احمد  در  ایام  شهادت  حضرت  زهرا(س)  به  آغوش  مادر  بازگشت.   پدر  و  مادر  شهید  احمد  صداقتی او  بالاخره  آمد،  چه  شهادتے  و  چه  آمدنی!  مانند  حضرت  ابوالفضل(ع)  شهید  شد،  در  ایام  میلاد  رسول  اکرم(ص)  پیکرش  تفحص  شد  و  در  ایام  فاطمیه  بر  شانه‌هاے  مردم  نشست. براے  نحوه  تفحص  این  شهید،  به  سراغ  «حاج  جعفر  نظری»  از  جستجوگران  نور  در  منطقه  شرهانے  رفتیم؛  او   حرف‌های جالب  و  خواندنی را  از  روزے  که  این  شهید  و  شهید  دیگرے  که  ابوالفضل  نام  داشت  پیدا  شدند، برای‌مان  روایت  کرد.   @mahman11
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
🌹قمقمه ۲شهید تفحض شده پس از گذشت ۳۰سال هنوز آب داشت.🌹 حاج‌جعفر نظرے می‌گوید: ابتداے کار تفحص
🌹قمقمه ۲شهید  تفحض شده پس از گذشت ۳۰سال هنوز آب داشت.🌹 *  تفحص  شهیدے  به  نام  ابوالفضل عملیات  محرم  در  ۳  مرحله صورت  گرفت؛  مرحله  اول  در  محور زبیدات،  مرحله  دوم  در جبل‌  حمرین  و  مرحله سوم، مرحله‌اے  بسیار  مهم  و  حساس  بود  که  از  نقطه  صفر  مرزے  به  طرف  خاڪ  عراق  و  ارتفاعات  بسیار  مهم  ۱۷۸  و  ۱۷۵  اجرا  شد. شاید  این  دو  قله  بلندترین  قله‌هایے  هستند  که اهمیت  نظامی بالایے  براے  دشمن  و  نیروهاے  خودمان  داشت؛ بر  همین  اساس دو  طرف تلاش  می‌کردند  این  ارتفاعات  را  از  دست  ندهند؛  لذا  در  این  منطقه  عملیات  طے  ۱۰  روز  انجام  گرفت. این  ارتفاعات  چندین  بار  هم  دست  به  دست  شد؛ تعداد  زیادے  از  نیروهاے  لشکر ۱۴  امام  حسین(ع)  و  یگان‌هاے  دیگرے  از  قمر  بنے  ‌هاشم(ع)  در  این  منطقه  درگیرے  تن  به  تن  داشتند لذا  پیکرهاے  تعدادے  از  شهداے  این  عملیات  در  منطقه  ماند.  بعد  از  عملیات،  گروه  تفحص  تلاش کرد  تا  پیکرهاے  مطهر  این  شهدا  را  به  خانواده‌هایشان  بازگرداند؛  اما  با  توجه  به  اینکه طے  چند  سال  گذشته، تجهیزات  مهندسے  براے  یافتن  پیکر  شهدا  ضعیف  بود، تعدادے  از  شهدا  در  ارتفاعات  ۱۷۸  مانده  بودند. تجهیزات  الان  نسبت  به  گذشته  بهتر  شده  است؛  لذا  به  دستور  سردار  باقرزاده  فرمانده  کمیته  جستجوے  مفقودین  کار  را  با  همراهے  گروه  چهار  نفره  روے  ارتفاعات  ۱۷۸  آغاز  کردیم. ارتفاعات  ۱۷۸، نزدیک‌ترین  نقطه  به  کربلاے  معلی است؛  خودبه  خود  هر  کسے  روے  این  ارتفاعات  قرار  می‌گیرد، انگار  حرم  آقا  امام  حسین(ع)  روبه‌روے  اوست. بین گروه‌مان قرار  گذاشتیم  تا هر  موقع  روے  این  محور  کار  می‌کنیم،  در  ابتدا  به  طرف  کربلا  بایستیم، دست  روے  سینه  بگذاریم  و  به  امام  حسین(ع)  سلام  کنیم. در  یکے  از  عملیات‌هاے  تفحص  که  در  آستانه  میلاد  پیامبر  اکرم(ص) بود، وقتے  روے  ارتفاعات  قرار  گرفتیم،  به  رسم  معمول دست  روے  سینه گذاشتیم و  گفتیم:  «السلام  علے  الحسین  و  علے  علے  بن  الحسین  و  علے  اولاد  الحسین  و  علے  اصحاب  الحسین  و  علی ابوالفضل  العباس(ع)  اخی‌  الحسین(ع)» کار  را  شروع  کردیم. بعد  از  طے  کاوش  در  چند  تا  از  سنگرها، به  نقطه‌اے  رسیدیم؛ پاکت  بیل  مکانیکے  (دهانه  بیل  مکانیکے  که  زمین  فرود  می‌رود) بالا  آمد؛  قبل  از  اینکه  شهیدے  را  ببینم،  شاهد  جارے  شدن  آب  زلال  از  داخل  پاکت  بیل  روے  زمین  بودیم.  خیلے  تعجب  کردیم  آنجا  که  چشمه  آبے  نبود، در  آن سراشیبے  هم  نمی‌شد،  آب نگهدارے  کرد؛ آب  در  حدے  جریان  داشت  که  تا  رفتم، دوربین  عکاسے  بیاورم  و  از  صحنه  عکس  بگیرم، این  جریان  آب  ادامه  داشت. بیل  مکانیکے  را  پایین  آوردیم؛  دیدیم  پاکت  بیل  مکانیکے  به  قمقمه  آبے  که  روے  کمر  شهید  بود،  برخورد  کرده  و در  این  قمقمه  باز  شده  بود؛ قمقمه  مربوط  به  شهیدے  بود  که  سال  ۶۱  در  عملیات  محرم  به  شهادت  رسیده  بود. این  قمقمه  از  سال  ۶۱  تا  ۹۱  که  ۳۰  سال  و  چند  ماه  می‌گذرد، سالم  مانده  بود؛  آبے  زلال  و  پاک. شهید  را  پایین  گذاشتیم، وقتے  مدارڪ  او  را  بررسے  کردیم،  دیدیم  نام  آن  شهید  «ابوالفضل»  است.  این  نشانے  بود  که  ما  را  به  یاد  مشڪ  حضرت  ابوالفضل(ع) می‌انداخت. 🚩پیکر  و  دست  مصنوعے شهید  احمد  صداقتے  بعد  از  ۳۰  سال . حرکت  بعدے را شروع  کردیم؛  به  دومین،  سومین و چهارمین  پیکر  شهید  رسیدیم.  در  زمان  تفحص چهارمین شهید، وقتے  پاکت  بیل  بالا  آمد،  در  ابتدا  با یڪ  دست  مصنوعے  مواجه  شدیم؛  دست  آن  شهید  از کتف  تا  انگشتان  مصنوعے  بود  که داخل اورکتش  دیده  می‌شد. شهید  را  پایین  گذاشتیم؛  دست  دیگر  این  شهید  در  عملیات  محرم  قطع  شده  بود؛ مدارڪ  او  را  بررسے  کردیم،  نامش  «احمد  صداقتی»  از  لشکر  ۱۴  امام  حسین(ع)  اصفهان  بود.   پیکر  شهید احمد صداقتی در  پیکر  شهید  صداقتے  هم  چند  نشانه  از  آقا  ابوالفضل  العباس(ع)  پیدا  کردیم؛  اینکه  دو  دست  شهید  قطع  شده  بود  و سر  ایشان  هم  از  فرق  شکافته  شده  بود. این  هم  نشانے  از  آقا  ابوالفضل(ع)  است  که  دو  دست  مبارکشان  در  روز  عاشورا  قطع  شد  و  عمود  آهنین  بر  فرق  مبارکشان  فرود  آمد؛ هم  اینها  نشانه سلام  به آقا ابوالفضل(ع)  در  ابتداے کار بود. شهید  احمد  صداقتی ارادت  خاصے  به  آقا  ابوالفضل(ع)  داشت؛  او  در عملیات  محرم  فرمانده  گردان  امام  جعفر  صادق(ع)  بود؛  در  حین  عملیات،  فرماندهے  گردان  حضرت  زهرا(س)  هم  به  دلیل  درگیرے  شدید و شهادت  رزمندگان  این  گردان، به شهید  صداقتے  واگذار  ‌کردند. @mahman11
❤️ حاجت بگیرید! از شهدای والامقام مدافع حرم است که آبان سال 96 در سوریه به شهادت رسید.🌹 تصویری از دست نوشته توصیه شهید نوید صفری به زیارت عاشورا: ((زیارت عاشورا را بخوانید و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.)) @mahman11
🌹 در زنده کردن مادر ماجرای گردان پالیزوانی‌ها متوسل شدم به سه شهید خانواده به خصوص مصطفی و خواستم که مادر برگردد، چند دقیقه بعد مادر دست برادرم را گرفت. باورکردنی نبود بعد از 45 دقیقه از فوت، مادر زنده شده باشد. 🖋گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: نفر به نفر از پسرها قد کشیدند و بزرگ شدند، از شیره جان مادر نوشیدند و رزق حلال پدر را خوردند تا درخت خانواده پالیزوانی با 10 پسر به بار بنشیند، درخت گل کرد و از بین 10 فرزند سه نفر از آنها به شهادت رسیدند، یکی در وقایع انقلاب و دو نفر دیگر در دفاع مقدس. همه برادرها دست پرورده پدری هستند که یک نماز را بدون جماعت نخواند و در تمام سال های زندگی عرق ریخت و نان زحمتش را خورد، بعید نبود از خانواده ای که همه چیز خود را در راه اسلام و انقلاب گذاشته اند، سه پسر هم فدای اسلام شود. خانواده پالیزوانی از آن خانواده های اصیل تهرانی هستند که شهرتشان به خاطر وجود سه شهید و برادرهای دیگری است که در جبهه ها رزمندگی کردند. گذر سال ها، مادر را پیر و خمیده کرده است، حتی برادرهای بزرگتر شهدا هم، سن و سالی از آن ها گذشته است؛ با این وجود خاطرات برادران را به خوبی با جزئیات به یاد دارند. پدر شهدا چند سالی می شود که دعوت حق را لبیک گفته و امروز میراث دار خون شهیدان، برادرهایی هستند که افتخارشان همراهی پدر و برادران شهیدشان در سال های دور است. مسئولان فرهنگسرای رضوان در سری برنامه های دیدار با خانواده شهدا با عنوان «به تماشای سرو» به دیدار این خانواده شهید رفتند. مشروح سخنان علی پالیزوانی و مادر شهیدان پالیزوانی در این دیدار، پیش از این منتشر شد. حاج محمود پالیزوانی دیگر برادر شهیدان پالیزوانی است که از حضورش در جبهه های نبرد و تشکیل گردان پالیزوانی ها می گوید: من بعد از مصطفی به سفارش مرتضی وارد جبهه شدم. تا آن زمان در دادستانی کار می کردم، که دیدم واقعا لازم است به جبهه بروم. به مرتضی که گزینش سپاه بود گفتم می‌خواهم به جبهه بروم گفت از بسیج نرو، بیا از طریق سپاه اقدام کن. کمی کار تخریب را بلد بودم. رفتم از دادگستری استعفا دادم و در سپاه اسم نوشتم. مصطفی یک سال و نیم می شد که در جبهه بود. هم سنش کم بود هم عاشق جبهه بود. از هر طرف منعش می کردیم از طرف دیگر می رفت و نمی ماند. مدتی در لانه جاسوسی کار تخریب می کردم از همانجا اعزام به جبهه انجام می شد. یادم می آید مصطفی آمده بود تا با ماشین جبهه برود اما سوارش نمی کردند. مصطفی بین رزمنده ها سوار ماشین می شد و می رفت. وی درباره حضور خود و برادرش در آلمان و انگلستان پیش از انقلاب ادامه می دهد: من قبل از انقلاب در آلمان زندگی می کردم، دو برادر دیگرم هم در انگلستان زندگی می کردند. چون زمان شاه وضعیت بد بود و هر روز مشکل داشتیم، هر زمان منتظر بودیم کسی برای دستگیری در خانه بیاید و پدر و مادرم اذیت شوند. قبل اینکه حضرت امام(ره) به فرانسه بیایند من در فرانسه بودم ولی از موضوع خبر نداشتم. فقط همان روزی که ایشان به پاریس آمد رادیو اعلام کرد [امام] خمینی(ره) به پاریس آمده. به ایران آمدم و چند وقت بعد به نوفل لوشاتو رفتم و بعد از برگشت امام(ره) به ایران برگشتم. زمانی که به ایران آمدم یک راست به کمیته رفتم. مدتی در کمیته ها بودم و بعد به دادستانی رفتم. بعد از آن جنگ شروع شد و برای رفتن به جبهه اقدام کردم و چون قبلا دوره هایی دیده بودم مسئول آموزش تخریب شدم. به سومار رفتم و بعد راهی فکه شدم. بعد از عملیات والفجر مقدماتی مصطفی، مرتضی، احمد، علی، عباس و پدرم آمدند و اعلام کردند که در جبهه باهم هرکار هست انجام دهیم. بعد مدتی مصطفی تک‌تیرانداز و آرپی‌جی‌زن شد. طی این مدت همه برادرها و پسرهای دوتا برادرم و دامادهایمان کنار هم در گردان تخریب بودیم. کار گردان تخریب هم به این صورت بود که در هر زمان که یگان ها نیاز به نیروی تخریب داشتند چند نفری از نیروهای تخریب را می بردند. @mahman11
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
🌹#معجزه_سه_شهید در زنده کردن مادر ماجرای گردان پالیزوانی‌ها متوسل شدم به سه شهید خانواده به خصوص مص
🌷محمود پالیزوانی از روحیات شهید محمد چنین روایت می کند: ما در خانواده همیشه باهم بودیم. محمد بچه نجیبی بود. خیلی کارهایی که برای دیگران عادی بود را انجام نمی داد. مثلا به هیچ وجه سینما نمی رفت. پدر جوری ما را تربیت کرده بود که حتی ازجلوی سینما هم رد نمی شدیم. من تا کلاس ششم اصلا سینما را نمی شناختم. در سربازی به دژبانی رفت. میدان شهدا پادگان نیروی هوایی نگهبانی می داد تا اینکه ماجرای انقلاب پیش آمد و چهار نفری به تظاهرات می رفتیم. شبی که فردایش محمد شهید شد ما برای شکستن حکومت نظامی بیرون رفته بودیم که گاردی ها حمله کردند. وارد کوچه ای شدیم و زیر یک پژو خوابیدیم، سربازها تا کنار ماشین آمدند طوری که می توانستیم پوتین سربازها را از کنار چرخ ماشین ببینیم. عباس و احمد یک کوچه بالاتر بودند. سربازهای گارد تا همانجا آمدند و وارد کوچه نشدند چون تاریک بود و بیم داشتند حمله شود. شب به خانه آمدیم و محمد گفت اگر زیر پژو نرفته بودیم جفتمان را کشته بودند. صبح طبق معمول که پیگیری می کردیم کجا تظاهرات است تا برای کمک برویم، تاکسی عباس را سوار شدم چون می دانستم سربازها کاری به تاکسی ندارند، به میدان ها سر زدم تا مردم اگر کمک خواستند کمک کنم. در حین گشت زدن ها بود که اطلاع دادند یکسری ملحفه و پارچه سفید به بیمارستان بازرگانان ببریم. دم بیمارستان که رسیدم احمد را دیدیم. گفتم اینجا چه کار می کنی؟ گفت محمد تیر خورده است. به داخل رفتم دیدم محمد روی زمین کنار مجروح ها افتاده. چون تیر به ریه هایش خورده بود نمی توانست نفس بکشد. او را به اتاق عمل بردند به تنفس مصنوعی که رسید دیدم دیگر نفس نمی کشد. مطمئن شدم که به شهادت رسیده است با این حال پرستار گریه می کرد و تقلا می کرد تا نفسش برگردد ولی محمد تمام کرده بود. با این ترفندی که مثلا محمد مریض است و باید به بیمارستان دیگری انتقالش بدهیم پیکرش را داخل آمبولانس گذاشتیم و به دستش سرم زدیم و به مسجد محله رفتیم تا مادر برای آخرین بار بتواند او را ببیند. وقتی به بهشت زهرا(س) رسیدیم با اینکه مسئولان بهشت زهرا(س) از سربازان گارد می ترسیدند و اجازه دفن پیکر را ندادند خود مردم برای خاکسپاری اش آمدند. گفتند بگذارید برای فردا ولی مردم نگذاشتند. قبر کندند، محمد را دفن کردند و پدرم هم بالای بشکه ای رفت و صحبت کرد. چند وقت بعد که بر سر مزارش رفتیم، فهمیدیم در قسمتی که محمد دفن شده کسی دیگری را دفن کرده اند. محمود پالیزوانی در جملات کوتاهی در وصف شهید می گوید: در یک جمله کوتاه می توانم بگویم آنچه خودش می خواست و فکر می کرد، شد. به تکلیفش در هر زمان درست عمل کرد. کسی نبود که به حرف پدر و مادرش گوش نکند. سال 42 من 10 سالم بود. به خاطر دارم فرمانده کلانتری منطقه وقتی از کوچه رد می شد همه خشک می شدند. آن زمان پدرم عکس امام و رساله اش را داشت و به ما گفت در ناودان خانه قایم کنیم. پدر در چنین شرایطی فرزندانش را بزرگ کرد. محمد، دنیای محبت و عاطفه بود صدیقه پالیزوانی خواهر شهیدان پالیزوانی که همسرش نیز از شهدای دفاع مقدس است درباره برادرش محمد می گوید: محمد دنیای محبت و عاطفه بود و چون یک خواهر بودم خیلی به من علاقه داشت. یادم هست که یک بار مادر منزل نبود. عید قربان نزدیک بود و پدر یک گوسفند خریده بود. من از اینکه در خانه تنها شدم کمی از گوسفند ترسیدم. وقتی محمد آمد انگار فرشته ای آمده است. وقتی به محمد گفتم من از گوسفند می ترسم خیلی ناراحت شد. دیگر من را تنها نگذاشت تا وقتی مادر به خانه آمد. من سن کمی داشتم که محمد به شهادت رسید، به خاطر دارم که مرتضی به خانه آمد و گفت محمد تیر خورده است، چند دقیقه بعد پدر وارد شد و گفت می گویند محمد زخمی شده است. من با مادر، خودمان را به بیمارستان بازرگانان رساندیم که آن اتفاق افتاد و نیروی شاهنشاهی با قنداقه تفنگ اول به سینه مادرم زد، مادر که گفت آمده ام تا فرزندم که تیر خورده است را ببینم به او گفت تا یکی از همان گلوله ها را به تو نزدم، برو. بعد هم ما را به بیرون پرت کرد. محمد به واقع لیاقت شهادت را داشت چون خیلی پاک بود. وقتی فهمیدم به شهادت رسیده است من در عالم بچگی فکر می کردم جنازه را می برند و قرار نیست ما دیگر چیزی ببینیم. تا خود مسجد پشت آمبولانس می دویدیم. خواهر شهیدان پالیزوانی تنها خواسته خود از شهید محمد را اینطور عنوان می کند: از شهید می خواهیم عاقبت بخیر شویم و در دنیا و آخرت به اهدافی که داریم برسیم. @mahman11
🌱علی اکبر فرزند آخر خانواده پالیزوانی نیز در خاطره ای از معجزه شهدا می گوید: سال 84 مادر زمین خورد و لگنش شکست مجبور شدند او را به اتاق ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، عزیز فوت کرد. 45 دقیقه رویش را پوشاندند و حاج علی شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه اش را بدهیم می توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جراح مغز متبحری بود گفت مادر فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. به سه شهید مخصوصا آقا مصطفی توسل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که 45 دقیقه مرده بود و رویش پارچه کشیده بودند دست برادرم را گرفت. دکترها آمدند و دستگاه هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من 70 سال است همه چیز دیده ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر تعریف کرد آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و وقتش به سراغت می آییم. وی می گوید: اگر قرار باشد خصوصیتی از سه برادر شهیدم را بردارم از محمد عاطفه اش را، از مصطفی ایمانش را و از مرتضی سوادش را بر می دارم، از خصوصیات بارز محمد این بود که خیلی باغیرت و عاطفی بود. هر وقت از پادگان می آمد برایم شکلاتی چیزی می آورد. کوچکترین فرزند خانواده پالیزوانی درخصوص مدافعان حرم و کاری که امروز آن ها انجام می دهند معتقد است: این شهدا همان شهدای دفاع مقدس هستند که امروز به سن شهادت رسیدند. اینها ریشه همان خانواده های مذهبی هستند. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه میگفت: بانوی دو عالم‌ مزار نداره؛ اگه ‌شهید شدیم باید خجالت ‌بکشیم مزار داشته ‌باشیم... شهید شد و پیکرش ‌برنگشت... 🥲 🕊🌱 @mahman11
‌کسانی به امام زمانشان خواهند رسید، که اهل سرعت باشند؛ و اِلّا تاریخ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی‌ماند! @mahman11
🕊شهید حسین معزغلامی🌹 ✨دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو مُحرم بود. مثل همیشه پیام میدادم بهش ازش پرسیدم: حسین عزاداری هم می‌کنید اونجا؟! گفت: نه، اینجا اکثرا ۴ امامی هستن، عزاداری نمی‌کنن! بهم خیلی سخت می‌گذره که نمی‌تونم عزاداری کنم حسین گفت: خوش به حال شما که میتونید برای امام حسین عزاداری کنید خیلی استفاده کنید از محرم! بعدها وقتی برگشت، به حسین گفتم: چرا مُحرم رفتی؟ گفته بود: من همه چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار، فقط یه چیز مونده بود که نمیتونستم ولش کنم برم؛ اونم ایام مُحرم بود که باید به نفسم غلبه می‌کردم و می‌رفتم... 🌺امام وشهدارایادکنیم باذکرصلوات 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️ @mahman11
یکی‌ازهمرزمان‌حاج‌قاسم‌می‌گفت: ‌گفـتم: حاجی‌دستتون‌روبندازید‌دورگردن‌ من‌باهم‌عکس‌بگیریم.. حاجی‌گفت‌: من‌دستموبندازم‌دورگردنت‌خطریه‌ ها گفتم‌:چراحاجی؟! حاجی‌گفت‌: من‌دستمودورگردن‌‌هرکی‌انداختم‌ شهیدشد،جزخودم... !‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌:))) 💔 @mahman11
••• گاهی‌زندگی‌یک‌آدم‌می‌شود معنی‌یک ، گاهۍنگاهش‌که‌می‌کنے انگار لبخندکہ‌می‌زند می‌شودخودِآیہ... :) [ اَشِدٰا عَلَی الْڪُفٰـار رَحِمٰـاءِ بَیْـنَـ‌هُم ] شبتون شهدایی @mahman11