eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
11.2هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
8.2هزار ویدیو
273 فایل
🔮 بالاتر از نگاه منی آه #ماه_من دستم نمی‌رسد به بلندای چیدنت ای #شهید ...🌷کاش باتو همراه شوم دمی...لحظه ای ✔️گروه مرتبط با کانال👇🏻😌 http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 تبلیغات،تبادل 👈🏻 @tablighat_mahman11 خادم الشهدا 👈🏻 @zsn2y00
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 💠 آجیل مخصوص 🌸 شوخ‌طبعی‌اش باز گل کرده بود. همۀ بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می‌کرد و می‌گفت: نمیدم که نمیدم. 🍀 آخر یکی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و همگی شروع کردند به زدن. حالا نزن کی بزن. آجیل می‌خوری؟ بگیر، تنها می‌خوری؟ بگیر. 🌼 و بالاخره در این گیر و دار، یکی از بچه‌ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد، اما آجیلِ مخصوص، چیزی نبود جز نان خشکِ ریز شده! ➖ همگی سر کار بودیم😂😂
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود یک‌بار خمپاره‌ای آمدو خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم دیدیم رسول، پای‌ راستش را با چفیه بسته است نمی‌توانست درست راه برود. از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه‌ها انجام دادند ... کم کم بچه‌ها به رسول شک کردند یک‌شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش :) صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید! سنگر از خنده‌ی بچه‌ها رفت روی هوا تا می‌خورد زدنش و مجبورش کردن تا یکهفته کارای سنگر رو انجام بده خیلی شوخ بود ... همیشه به بچه ها روحیه می داد اصلا بدون رسول خوش نمی‌گذشت :)
شوخی با امدادگران ... یک‌ بار کـه با یکی از امـدادگـرهـا ، برانـکاردِ لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشم‌مان به عبارت حمل بار بیش از ۵۰کیلو ممنوع افتاد.از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به‌ او و یک نگاه به‌عبارت داخل برانکارد می‌کردیم. نه می‌توانستیم بخندیم و نه می‌توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم. بنده خدا این مجروح نمی دانست چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه، کمی می‌آمدیم و کـمی هـم می خندیدیم .افراد شـوخ طبـع ، دست از برانکـارد خون آلود حملِ مجروح هم برنداشته بودند .
🌹توی سنگر هر کس مسئول کاری بود یک‌بار خمپاره‌ای آمدو خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم دیدیم رسول، پای‌ راستش را با چفیه بسته است نمی‌توانست درست راه برود. از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه‌ها انجام دادند ... کم کم بچه‌ها به رسول شک کردند یک‌شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش :) صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید! سنگر از خنده‌ی بچه‌ها رفت روی هوا تا می‌خورد زدنش و مجبورش کردن تا یکهفته کارای سنگر رو انجام بده خیلی شوخ بود ... همیشه به بچه ها روحیه می داد اصلا بدون رسول خوش نمی‌گذشت :) @mahman11
🌹توی سنگر هر کس مسئول کاری بود یک‌بار خمپاره‌ای آمدو خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم دیدیم رسول، پای‌ راستش را با چفیه بسته است نمی‌توانست درست راه برود. از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه‌ها انجام دادند ... کم کم بچه‌ها به رسول شک کردند یک‌شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش :) صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید! سنگر از خنده‌ی بچه‌ها رفت روی هوا تا می‌خورد زدنش و مجبورش کردن تا یکهفته کارای سنگر رو انجام بده خیلی شوخ بود ... همیشه به بچه ها روحیه می داد اصلا بدون رسول خوش نمی‌گذشت :) @mahman11