eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
9.7هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی با صلوات آزاد»
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر او که می گفت: مبادا این دنیا را آنقدر جدی بگیری که آخرتت را فراموش کنی... «دنیا مثل شیشه ای می ماند که یک دفعه می بینی از دستت افتاد و شکست» 🍁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahman11
۱۲ اسفند‌ ۶۲ سالروز شهادت جاویدالاثر شهید 📸👆 عکسی از مادر یک شهید که جهانی شد ❄️تهران-خیابان انقلاب- زمستان۱۳۷۴- عکاس: محسن برمهانی 🔹مادر شهید شاهین باقری: شاهین در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقود شد، ۱۱ سال از فرزندم خبری نداشتم و هر لحظه منتظر بازگشتش بودم تا جایی‌که هرگاه کسی درب خانه را می‌زد به گمان بازگشت شاهین به سمت درب می‌دویدم و هر بار بیش از قبل ناامید می‌شدم 🔹هرگاه کاروانی از شهدا به تهران می‌آمد به امید اینکه خبری از فرزندم بگیرم به استقبال شهدا می‌رفتم. یک روز زمستانی هنگامی که برف هم شدید می‌بارید متوجه شدم کاروانی از شهدا به تهران آمده فوراً به سمت آن کاروان رفتم. در همین حال عکسی از من در کنار ماشین حمل شهدا گرفته شد که این عکس در رسانه‌های داخلی وخارجی بازتاب زیادی داشت 🔹شاهین درجزیره مجنون بشهادت رسید و پیکرش هم در باتلاق‌های این جزیره ماند، اما بلاخره پس از ۱۱ سال به من خبر دادند که پیکر فرزندت بازگشته؛ وقتی برای دریافت پیکر او رفتم تنها چندکیلو استخوان تحویلم دادند و آن لحظه به یاد روز تولدش افتادم که تنها ۳ کیلو داشت و آنروز هم ۳ کیلو از استخوانش را تحویل دادند @mahman11
حرف قشنگ 🌱 🎙حاج حسین یکتا : شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه السابقون می‌شوند، می‌روند و تو جا می‌مانی. () اگرشهید‌نشیم میمیریم... @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 و کمتر دیده شده از سردار علیرضا بلباسی امام محمد باقر ویژه ۲۵ ... . ▪️💢متولد ۱۳۳۲ روستای آسور فیروزکوه. قبل از انقلاب تکنسین پرواز در هواپیمایی ایران بود.در طول خدمت، به آموزش زبان انگلیسی مشغول و نیز موفق به اخذ درجه مکانیک هواپیما شد.در سال 58 یعنی در 26 سالگی، با دختری مؤمنه به نام «مریم بانو صادقی» ازدواج کرد. . ▪️سپاه که تشکیل شد از هواپیمایی انصراف داد و پاسدار شد و به جبهه رفت.عملیات رمضان از ناحیه دست چپ ؛ سینه مجروح شد.جانشین فرمانده گردان مالک اشتر لشکر 25 کربلا بود و بعد جانشین گردان امام محمد باقر (ع) شد اما شهادت علی اصغر خنکدار، باعث شد که علیرضا فرمانده این گردان منصوب شود. . ▪️در عملیات والفجر 8 از ناحیه پای چب مجروح و در بیمارستان بستری شد تا مورد عمل جراحی قرار گیرد، امّا نپذیرفت و بیمارستان را به قصد جبهه ترک کرد.در عملیات کربلای یک، از ناحیه کتف، گردن و دست راست مجروح شد.در 28 بهمن ماه 1365 وصیت نامه‌ای نوشت : «دنیای کفر بداند در فطرت توحیدی ما فقط یک ترس قرار دارد و آن هم ترس از خدا و ترس از گناه است. . ▪️سرانجام سردار شهید «علیرضا بلباسی» در 12 اسفند 65 در عملیات کربلای 8 در شلمچه بر اثر اصابت خمپاره به سر و سینه به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود، رسید و به مدت 9 سال، پیکر پاکش بر اساس خواست قلبی‌اش بر خاک گرم و سوزان شلمچه ماند تا اینکه در سال 1374 توسط گروه تفحص شناسایی و به قائمشهر منتقل و پس از تشییع ، در گلزار شهدای قائمشهر به خاک سپرده شد. @mahman11
💢 ... . ▪️از مرخصی بر می گشتیم منطقه، گفتیم بین راه شام بخوریم. من بلباسی و اسلامی بودیم. رسیدیم به اراک. آن زمان تازه مرغ بریان و سوخاری مد شده بود. پیشنهاد دادیم برویم مرغ بخوریم. مسیر حرکت مان هم از کمربندی بود. جلوی یکی از غداخوری ها ترمز زدیم. تویوتا را پارک کردیم و وارد آنجا شدیم و یک مرغ سفارش دادیم، اما طرف گفت:آماده نیست. . ▪️مرغ، جلوی ما داخل دستگاه دور سیخ می چرخید و روغن اش چکه می کرد روی شعله ها.گفتیم:- آقا این که آماده است؟ گفت: نه، اصلاً مرغ نداریم.به قیافه اش نگاه کردم، متوجه شدم از آن آدم هاست که اصلاً از سپاهی و بسیجی جماعت خوش اش نمی آید.بلباسی همچنان ساکت بود و گوش می کرد. اسلامی که دیگر قاطی کرده بود، صداش را بالا برد و گفت:شما موظفید به مشتری جنس بدهید.بلباسی گفت:بیائید برویم بچه ها.برای ما دردآور بود. مگر ما چه جرمی مرتکب شده بودیم که آن آقا راست راست به ما نگاه کند و بگوید: به شما نمی فروشم.سوار ماشین شدیم. منتظر بودیم بلباسی حرفی بزند. گفت: ما نیت کردیم مرغ بخوریم. حالا که اینطور شد، شاید خدا نخواسته چنین طعامی را بخوریم. . ▪️ما دیگر حرفی نزدیم. اسلامی همچنان عصبانی در حال رانندگی بود. جلوتر به یک نانوایی رسیدیم. بلباسی گفت بایستیم. رفتیم نان و پنیر خریدیم و داخل ماشین خوردیم.وقتی داشتیم نان و پنیر می خوردیم، می گفت: دیدید چه لذتی دارد؟ بی خود نیست می گویند لذتی بالاتر از ترک لذت پیدا نمی شود. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹جبهه اسلام این جبهه ی اسلام است دل شور دگر دارد حقا که بر این محفل الله نظر دارد... 🎙حاج صادق آهنگران @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🍁
❣ 💚 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا رُکْنَ الْإِیمَانِ... 🌱چه سست خانه ای است ایمان بدون یاد امام حیّ و حاضر! 🌱سلام بر تو و بر بلندای حضور تو که جز بر آن عمارت، ایمان استوار نمی ایستد. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹او رود جنون بود کہ دریا مےشد با بیرق آفتـاب بر پا مےشد پـرواز اگر نبود ،معلوم نبود این مرد چگونہ درزمین جا مےشد                 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم 🌹 خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد. وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم. سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🌹حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ✍️خاطرات دردناک. رزمنده آزاده ناصر کاوه. @mahman11
کبوترانی که سکوی پروازشان سیم خاردار و خط مقدّم بود همان بی بدیلانی که با رنگ خون صفحه عاشقـــانه زندگی را نقاشی کردند وبا زمزمه دعوت یار لبیک گفتند التماس دعا @mahman11
●با ورود به سپاه منبع درآمدی پیدا کرد واو یاد گرفته بود که دست دیگران را بگیرد. به چند خانواده که فرزند یتیم داشتند کمک خرجی می رساند. ●اگر کسی مریض بود یا به وام نیاز داشت تا کسی ضامن شودحتما پیش قدم می شد ولی هیچ وقت از موقعیتش در محیط کار ودر جاهای دیگر سوء استفاده نمی کرد. همیشه راضی به حق خودش بود. ●در سال 1378 به عضویت رسمی سپاه شهید بروجردی درآمد ولی از کارها ومسئولیتش برای کسی حرفی نمی زد. در همان سال هیئت” یازینب(س)” را تاسیس کرد وخود مداحی و میانداری می کرد. 🌷 ولادت: ۱۳۵۵/۰۱/۲۰شهرری شهادت: ۱۳۸۰/۰۹/۲۶ ،فکه @mahman11
🔴 محبت اگه محبت واقعی باشه تو همه حالات هم محبت هست، شب اومد خونه چشماش از بی‌خوابی قرمز شده بود. رفتم سفره بیارم نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، تو استراحت کن گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما». شهید_همت @mahman11
ز خون پاک جوانان چه سرخ مجنون شد چقدر مادر چشم انتظار دلخون شد چقدر پیکر بی جان ز هور آوردند چقدر در دل شب کوه نور آوردند چقدر پیرهن و کفش را نشان دادند به دست خسته ی هر مادر استخوان دادند @mahman11
💌 🔸قبل از انقلاب بود که باید برای ادامه خدمت، می‌رفت منزل جناب سرهنگ. همان اول، وضع زننده همسر او را که دید فرار کرد و برگشت پادگان. ۱۸ توالت بود که هر نوبت ۴ نفر باید تمیزشان می‌کردند. عبدالحسین برای تنبیه، باید جور همه را می‌کشید. 📆 یک هفته بعد، سرهنگ رو کرد به او و گفت: دوست داری برگردی همان‌جا، مگر نه؟ تاثیری روی او نداشت! گفت: «اگر تا آخر خدمت مجبور باشم همه کثافت‌های توالت را در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم، باز هم آنجا پا نمی‌گذارم!» ۲۰ روز دیگر به همان کار ادامه داد. مسئولان پادگان، خودشان خسته شدند و رهایش کردند. 🌷 📚کتاب بوستان حجاب @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 | آنهایی که رای آوردید و آقایان و خانم هایی که مسئولیت دارید هر روز این فیلم و صحبت های شهید فاتح را گوش کنید| 🔻🔻 شهید فاتح: «این کسایی که بعد از ما میان و مسئولیت قبول میکنن، لله .. وجدانی کار کنن.» 🔹 دوست شهید به رضا بخشی که به فاتح معروف است در این فیلم کوتاه خطاب به شهید می گوید: فکر کن شهید شدی نیستی چه حرفی برای مردم داری؟؟ 🔻 شهید بخشی می گوید: رفقای خودم همه رفتند و همه چیز را به خاطر شهدا تحمل می‌کنیم. ◇ همه دقت کنند خون کسانی که در این راه مقدس آمدند به خاطر اشتباه بعضی ها حیف و پایمال نشود. ◇ هرکسی مسئولیت قبول می‌کند وجدانی کار کند و خون هایی که ریخته شد و دست و پاهایی که قطع شد را فراموش نکنند. 🌷 شهید رضا بخشی،جانشین فرمانده فاطمیون در سال۱۳۶۵ به منطقه جاده سیمان مشهد به دنیا آمد. ◇ شهید بخشی دروس حوزوی را در «جامعه المصطفی العالمیه» دنبال کرد و در دانشگاه پیام نور فریمان نیز در رشته حقوق تحصیل کرد. ◇ این شهید به زبان های انگلیسی و عربی کاملاً مسلط بود. او بی آنکه پدر و مادر را از رفتنش به سوریه و مبارزه با تکفیری ها باخبر کند، به فاطمیون پیوست. ◇ خیلی از رزمنده‌های ایرانی و عراقی و سوری او را به خاطر موفقیت هایش به نام «فاتح» می خواندند. ◇ شهید بخشی ۹ اسفند ۱۳۹۳ در جریان آزادسازی تپه تل قرین در حومه درعا به شهادت رسید. ■ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۲ / ۱) ! 🌷چند روزی را در آن برهوت بسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمه‌ای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی باوقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقررات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را برعهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب می‌آمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان نمی‌کرد و نظریات و تحلیل‌های سیاسی‌اش شنیدنی و منطقی بود. اما سرگرد «مهدی» فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم می‌اندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود. تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و دارایی‌های مردم را می‌دزدد. 🌷خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رسانید. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود. روز ۲۴ / اکتبر۲ / ۱۹۸۰ (مهر ۱۳۵۹) روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت ۱۰ بامداد، بدین منوال ادامه یافت تا این‌که یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جفیر ظاهر شد و با ریختن بمب‌های خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را برهم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت پادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رسانید و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله ۵ کیلومتری مواضع ما به هوا رفت. 🌷جنگنده ایرانی سقوط کرده بود. نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد «عدنان» آمد. من کنار او نشسته بودم. سرباز گفت: «قربان این‌ها وسایل خلبان ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.» سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟» سرباز در جواب گفت: «بر اثر اصابت گلوله‌ای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمری‌اش نیز به یغما رفت.» سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همان‌جا دفن کن!» پس از رفتن آن سرباز، دوستم شروع به زیر و رو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی که هدف‌های از پیش تعیین شده‌ای روی آن مشخص شده بود. یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالأخره کارت شناسایی خلبان. 🌷سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود، برایش بخوانم. من خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنان‌که هواپیمایش در صحرا سقوط می‌کرد، این مواد برای مدت ۲۴ ساعت او را کفایت می‌نمود. اما هویت خلبان: ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران. هواپیمای او از نوع f5 بود. سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم. وقتی در سال ۱۹۸۲ (۱۳۶۱) در عملیات منطقه جنوب به اسارت درآمدم، وارد یکی از اردوگاه‌های اسرای تهران شدم. یکی از مسئولین اردوگاه به نام «ابومحمد» نزد ما آمد و در مورد مدفن شهدای ایرانی در جبهه اطلاعاتی خواست. من داوطلب شدم کلیه اطلاعات و از جمله مدفن آن خلبان شهید را بازگو کنم. سال‌ها بعد با یکی از خبرنگاران ایرانی روزنامه جمهوری اسلامی به نام «مرتضی سرهنگی» ملاقات کردم.... .... @mahman11
(۲ / ۲) ! 🌷....او با اسرا مصاحبه‌هایی انجام می‌داد و خاطرات آن‌ها را در جنگ و جبهه یادداشت می‌کرد. من خاطرات خود و داستان آن خلبان را برایش بازگو کردم. در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶) نیز دو نفر از برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ملاقات ما آمدند و اطلاعاتی در رابطه با مدفن شهدای ایرانی در جبهه جویا شدند. من یک سری اطلاعات خصوصاً در ارتباط با آن خلبان را به انضمام نقشه محل حادثه و اطلاعات دقیقی که روی صفحه بزرگی ترسیم کرده بودم، در اختیار آن‌ها گذاشتم. ماه‌ها گذشت. روزی مسئول امنیتی اردوگاه به من اطلاع داد که با افرادی ملاقات خواهم کرد. او اسامی افراد مورد نظر را به من داد. به او گفتم: «هیچ کدام از این افراد را نمی‌شناسم.» او گفت: «بالأخره تو با آن‌ها ملاقات خواهی کرد.» یقین حاصل کردم که آن‌ها از مقامات ایرانی هستند. 🌷به او گفتم: «شاید آن‌ها دوستان من هستند و با نام مستعار و به عنوان مهاجر وارد ایران شده‌اند.» به هرحال آن شب را نخوابیدم و خاطراتی را که در مورد دوستان و آشنایانم به یاد مانده بود، مرور کردم. صبح روز بعد بهترین لباس‌هایم را پوشیده و خود را معطر کردم و به مطب اردوگاه اسرا که محل فعالیت روزانه‌ام بود، رفتم و بی‌صبرانه در انتظار ملاقات نشستم. ساعت ۹ بامداد برادر «میرزائیان» مسئول امنیتی اردوگاه با چهره‌ای بشاش ظاهر شد و گفت: «ملاقات کنندگان تو آمده‌اند.» به اتفاق او به دفترش رفتیم. در بین راه به من اطلاع داد که آن‌ها دو تن از برادران ایرانی هستند و به خاطر اطلاعاتی که چند ماه قبل در مورد آن خلبان شهید به سپاه پاسداران ارائه کردی این‌جا آمده‌اند. و اضافه کرد: «آن‌ها نگران به نظر می‌رسند و باور نمی‌کنند یک اسیر جنگی آن‌ها را از سرنوشت فرزندشان مطلع سازد.» 🌷لحظه‌ای بعد وارد دفتر مسئول امنیتی شدم و دو فرد میانسال را روبروی خود دیدم. سلام کردم و با آن‌ها دست دادم. اولی پنجاه ساله می‌نمود که خود را به عنوان پدر شهید و یک خلبان مفقودالاثر معرفی کرد. در چهره‌اش آثار ایمان و وقار به چشم می‌خورد. او گفت که مدیر یکی از دبیرستان‌هاست. فرد دوم چهل ساله نشان می‌داد و سرهنگ نیروی هوایی و شوهر خواهر همان خلبان مفقودالاثر بود. پدر خلبان در ابتدای سخن گفت: «طبق اطلاعاتی که شما در مورد یک نفر خلبان شهید به پاسداران انقلاب داده‌اید، آن‌ها منطقه را جستجو کردند و جسد خلبانی را یافته‌اند. به من گفته‌اند آن جنازه بنابر اطلاعات شما پسر من است، اما من هنوز جسدی را تحویل نگرفته‌ام. می‌خواهم ماجرا را از زبان شما بشنوم تا قلبم آرام گیرد و رنج و اندوه و نگرانی را که سال‌هاست در دل دارم، برطرف گردد.» 🌷من حادثه را با تمامی جزئیاتش شرح دادم. به محض این‌که صحبت‌هایم به پایان رسید. پدر فریادی زد و گفت: «او فرزند من است!» به گریه افتاد. تمامی حاضرین در اتاق به شدت متاثر شدند. خم شد تا دستم را ببوسد. دستم را به سرعت عقب کشیدم. شهادت پسرش را به او تسلیت گفتم. آن مرد درحالی‌که اشک چشمانش را پاک می‌کرد از صمیم قلب از من تشکر کرد و گفت: «خوشحالم از این‌که پسرم به فیض شهادت رسیده است.» از آن‌ها خداحافظی کردم و درحالی‌که صدام و اربابان او که مسبب این همه کشتار و ویرانی بودند را لعنت می‌کردم، به اردوگاه اسرا برگشتم. : پزشک اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی 📚 کتاب "هنگ سوم" خاطرات یک پزشک اسیر عراقی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ای کاروان کربلا من هم رسیدم با امر رهبر من دل از دنیا بریدم @mahman11