eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
113 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۲)🌿 1⃣ اولین عملیات تیپ،آزادسازی سد "زرینه رود" در "بوکان" از اشغال ضدانقلاب بود. البته هدف دیگری هم در این عملیات پیگیری می شد و آن محک خوردن توان و سطح آموزشِ کلِّ تیپ بود."" می خواست به ما ۲۱ نفر که سابقه جنگ در کردستان داشتیم،مسئولیت دسته یا گروه بدهد🌿 اما "گنجی زاده"و "قمی" می گفتند این ها دوره آموزش کلاسیک چریکی ندیده اند.حرف شان این بود که باید چند نوبت عملیات کنیم و بعد اگر لیاقت نشان دادیم،مسئولیت بگیریم.اما "" با ما کار کرده بود و سطحِ توان ما دستش بود.🍀 به همین دلیل سر این موضوع،کمی با "گنجی زاده" و "قمی" کشمکش داشت.در آخر هم کار خودش را کرد و هرکدام مان را مسئول دسته ای کرد.این باعث دلخوری آن دو عزیز شد‌.سه گروه ۳۰ نفره داشتیم و من شدم جانشین یک گروه.🍃 حوالی غروب آمدیم "دخانیات سقز". آن جا سوار یک تریلی کانتینر شدیم که عقبش کاملاََ با چادر پوشانده شده بود. نرسیده به"بوکان" تریلی کنار یک پل توقف کرد.همگی پیاده شدیم و رفتیم زیر پل.ضدانقلاب تهدید کرده بود اگر به سد حمله شود،آن را منفجر می کند.🌱 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🌿 2⃣ روی همین حساب،حتماََ باید اصل غافلگیری را رعایت می کردیم."" گروهی را به پشت سد،از طرف "صائین دژ-تکاب"-عکسِ طرف جایی که قرار بود حمله کنیم-فرستاد تا ذهن و تعدادی از نفرات دشمن را به خود درگیر کند و ما بتوانیم غافلگیری را بهتر محقق کنیم.🍀 بعد از غروب راه افتادیم.۴،۳ ساعت پیاده روی کردیم.قوای بچه ها داشت تحلیل می رفت.بعضی ها نق می زدند، بعضی ها آه و ناله می کردند،بعضی می گفتند ما نمازمان را نخواندیم،برای نماز باید توقف کنیم.🍃 اسلحه همه مان"ژ۳" بود که سلاح سنگینی است و چهار خشاب دارد.هرکس هم ۱۰۰ فشنگ نواری به خودش بسته بود. تازه بعضی ها زرنگی کرده بودند و ۲۰۰ فشنگ با خود داشتند.کیسه خواب و بیل و قمقمه و...هم بود و به طور کلّی تجهیزات انفرادی سنگینی داشتیم.🌿 ما از ارتش دو دیده بان همراه مان آورده بودیم که وظیفه مان گرا دادن به توپخانه های ارتش برای زدن هدف های مورد نظر بود.حدود ساعت یازده نیمه شب،من از انتهای ستون دیدم یکی از آن ها اسلحه اش را به دیگری داد.کمی جلوتر که رفتیم،بی سیم اش را هم نفر دیگری گرفت.🌱 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🌿 3⃣ سریع رفتم طرفش ببینم قضیه از چه قرار است.دیدم کم آورده و با این که دیگر هیچ تجهیزاتی همراهش نیست،باز نای راه رفتن ندارد.چند قدم از او دور نشده بودم که پخش روی زمین شد.باید چاره می کردم.تقریباََ نظم ستون به هم ریخته بود.هرچه دادو فریاد کردم،فایده ای نداشت.🍃 خودم را به"" که سرستون بود، رساندم.اول گفتم:" جون! یه کم صبر کن ما نمازمون رو بخونیم." همان طور که راه می رفت،گفت:"هرکس می خواست نماز بخونه تا الان باید خونده باشه.هرکی هم نخونده،همین جور که داره راه می ره،نمازه شو بخونه."🍀 گفتم:"بابا! اینا کم آوُردن! این دیده بان ارتش،بچه ها اسلحه شم گرفتن،باز ولو شده و می گه نمی تونم راه بیام." تا این را گفتم،خودش را از ستون جدا کرد و تشر زد بهم:"بی جا کردید اسلحه شو گرفتین،غلط کرده راه نمی آد!"بعد با هم آمدیم جایی که دیده بان افتاده بود.او تا چشمش به"" افتاد،با حال نزار گفت:🌱 "برادر ! به خدا دیگه نمی تونم راه بیام...برادر .‌‌..منو بکش... نمی تونم..." "" با لحنی عصبانی گفت:"بلند شو پدرسوخته! بلند شو خودتو جمع کن!" بعد هم یقه اش را گرفت،بلندش کرد،دوتا سیلی راست وچپ و یک لگد به پشتش زد و گفت:"اگه سرستون حرکت نکنی،خودم می کُشمت، اصلاََ فکر نکن که می ذارم این جا بمونی و دست دشمن بیفتی،خودم همین جا می کُشمت!"🌿 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🌿 4⃣ طرف جلدی رفت سرستون و دیگر ندیدم حتی لحظه ای معطل کند.بعد "" من را کشید کنار و آهسته گفت:"جواد! ما تازه اول راهیم،خیلی مونده تا برسیم.ما فقط یک هدفو گرفتیم.هنوز به وسط راه هم نرسیدیم."🌿 این را که شنیدم حسابی جا خوردم و گفتم:"چی می گی ؟!" گفت:"آره بابا جون! تا صبح خیلی کار داریم،راه بیا. این حرفا نیست." ملتمسانه گفتم:" ! اینا راه نمی آن." گفت:"راهش همینی که دیدی.اگه شل بدی،سفت خوردی.هرکس رو دیدی داره این پا،اون پا می کنه،محکم باهاش برخورد کن."🌱 آن شب تا صبح کار من شده بود زدن بچه هایی که کم آوردند.کوله پشتی و فشنگی بود که نیروها از خودشان جدا کرده و وسط راه می انداختند.در هرحال، ما آن شب،ارتفاع دیگری را هم که هدف دوم مان بودگرفتیم و تا صبح و رسیدن به پای هدف سوم،بچه ها بدون وقفه راه رفتند.🍃 صبح،جنازه ما رسید پای ارتفاع.هنوز نرسیده،"" گفت:"باید بریم بالای ارتفاع.ضدانقلاب فکرشو هم نمی کنه ما تا این جا اومده باشیم.الان سنگراشون خالیه."دیگر صدای بچه ها بلند شد.دیگر رمقی برای کسی نمانده بود.🍀 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۲)🌿 5⃣ "" گفت:هرکی مرده،بلند شه بریم بالای ارتفاع!" اولین نفری که بلند شد، "علی اصغر محراب"بود.به دنبال او ۷،۶ نفر دیگر هم بلند شدند و همراه "" به سمت سنگرهای بالای ارتفاع رفتند. بقیه هم با زور و لِک و لِک کنان خودشان را بالا می کشیدند.🍃 خود من اسلحه ام را عصا کرده ودووجب،دو وجب راه می رفتم.با هر مصیبتی،بچه ها خودشان را بالا کشیدند‌."" درست می گفت. سنگرهای "ضدانقلاب" دورتا دور ارتفاع، به صورت سنگ چین و بسیار مرتب تعبیه شده و کاملاََ خالی بود.🌿 بعد از استقرار بچه ها درسنگرها،"" گفت:"چند نفر با من بیان بریم روی سد،اینا هنوز خوابن." منظورش،اتاق های تاسیسات سد بودند.دوباره چندنفر همراهش شدند و وقتی به آن جا رسیدند،دیدند سماورها روشن است و اتاق ها خالی.🍀 نفراتِ ضدانقلاب با اطلاع از حضور و اشراف ما بر ارتفاع،از طرف روستای کنار سد فرار کرده بودند.در آن عملیات،ما بدون شلیک حتی یک گلوله،سدّ "زرینه رود" در "بوکان" را آزاد کردیم.🌱 پایان این قسمت راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh