eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
112 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۳)🍃 1⃣ در روستاهای "محمدشاه بالا" و "محمدشاه پایین"،نزدیک سه راهی "نقده" عملیات داشتیم.شب عید سال۶۲ بود.طبق قرار،سپاه "نقده" باید یک ضلع این روستا را پوشش می داد و ما از دو طرف دیگر روستا را محاصره می کردیم. این کار انجام شد و ضدانقلاب کاملاََ در منگنه افتاد.هیچ راهِ دررویی نداشتند.🌿 از هرطرف می رفتند،می خوردند.آن روز ما توانستیم تلفات سنگینی از آن ها بگیریم.آن ها که در هر شرایطی نمی گذاشتند جنازه هایشان باقی بماند،آن روز به دلیل شدّت محاصره،جنازه های زیادی را روی زمین رها کرده بودند.بعد از عملیات،در روستای "محمدشاه پایین" خاکریز زدیم و بعد از زدن یک پایگاه، حدود ۵۰،۴۰ نیرو به همراه ادوات در آن جا مستقر کردیم.🌱 به دستور"" جانشینم "رضا ابوطالب زاده" را به عنوان مسئول این پایگاه معرفی کردم.با استقرار نیروها در پایگاه،با ستون به محل استقرارمان در "فنی حرفه ای" مهاباد برگشتیم؛ستونی که شامل ۶۰،۵۰ ماشین اعم از تویوتا،آیفا،تریلی کمرشکن به همراه بلدوزر،آمبولانس و هرآن چه که مورد نیاز یک تیپ می باشد.🍃 من سرستون بودم،"" داخل ستون و با هم ارتباط بی سیمی داشتیم.۸،۷ نفر از نیروهای تخریب که از بچه های باصفای تهران بودند،با یک دستگاه تویوتا می خواستند جلو بروند.ستون کشی با صد دستگاه ماشین،حرکت را بسیار کُند می کرد. آن ها کم طاقتی کرده و تصمیم گرفتند،زودتر خودشان را به پادگان برسانند.🍀 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 2⃣ ستون لب جاده آماده حرکت شد.هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که دیدم یک نفر از رو به رو دوان دوان و به سر زنان به طرف ستون می آید.نزدیک تر که شد شناختمش."حشمت"،راننده تویوتای بچه های تخریب بود.وقتی رسید،پرسیدم:" چی شده؟" در حالی به شدّت نفس نفس می زد،گفت:"کمین خوردیم،کمین خوردیم، همه مونو کشتن...همه رو تو ماشین زدن...من از پشت جاده فرار کردم."🍃 پرسیدم:"کجا؟" گفت:"جلوتر،سرپیچ." ستون را نگه داشتم.دوتا دوشکا هم برداشتم و رفتم به محل کمین.آن جا که رسیدیم،هنوز از جیپ پیاده نشده،از بالای یک تپه به شدّت ما را زیر آتش گرفتند.داد زدم:"دوشکا! بزن! معطل نکن!" درگیری شدّت پیدا کرده بود که دیدم سر و کلّه ی جیپ "" پیدا شد.🍀 سریع از ماشین پرید بیرون.بعد از او هم "قمی" آمد."" وقتی دید از بالای تپه ما را می زنند،خطاب به ۱۵،۱۰ نفری که آن جا بودیم،داد زد:"بکشید بالای ارتفاع، امون ندین بهشون،برین بالا ارتفاع رو بگیرین."همه از ارتفاع،کشیدیم بالا "" خودش پایین ماند.۵۰،۴۰ متر که بالا رفتیم،پایین را نگاه کردم،دیدم "" نیست.🌿 بیشتر دقت کردم‌.افتاده بود روی زمین. بلافاصله "قمی" و بقیه بچه ها را خبر کردم.همگی آمدیم پایین.وقتی رسیدم بالای سرش،دیدم چشم هایش برگشته و فقط سفیدی آن معلوم است.تیری از پشت به کمرش خورده و از این طرف شکمش درآمده بود.با دست چندبار به صورتش زدم و گفتم:"...... صدای منو می شنوی؟هیچ جوابی نمی داد.🌱 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 3⃣ زیر بغلش را گرفتیم و آوردیم کنار دوشکا. تویوتا سوراخ سوراخ شده بود، اما وقتی استارت زدم،روشن شد."" را سوار کردیم و خودمان را به ستون رساندیم.آن جا او را داخل آمبولانس گذاشتیم.پزشک یاری که همراه مان بود، معاینه اش کرد و گفت:"خونریزی داخلی کرده،اما هنوز زنده ست.باید زودتر برسونیدش بیمارستان،خیلی سریع."🌿 جلوی ما"مهاباد" بود.شهری که اگر ضدانقلاب متوجه حضور"" در بیمارستان می شد،حتماََ دخلش را می آورد.پشت مان هم منطقه ای بود که در آن عملیات کردیم‌.تا "ارومیه" هم ۱۲۰ کیلومتر راه داشتیم.مانده بودیم چه کنیم.چند کیلومتر عقب تر یک پادگان ارتش بود.علی الحساب بچه ها را با ستون به طرف این پادگان حرکت دادیم.🍀 وقتی رسیدیم، دوباره همان پزشک یار،"" را معاینه کرد و گفت:"این جا هیچ کاری از دست مون برنمی آد.تیر از یک طرف خورده و از طرف دیگه دراومده.خون ریزی شدیدی هم داره.با این حال هنوز نفس می کشه.ولی اگه به موقع نرسه بیمارستان،حتماََ شهید می شه.🌱 هرکاری می خواین بکنین، زودتر انجام بدین و دست دست نکنید‌." هوا کاملاََ تاریک شده بود.قبل از هر اقدامی،جایی را که از آن جا کمین خوردیم و "" رو زدند،با کاتیوشا هدف گرفتیم.جلسه ای چندنفره گرفتیم. من و "جواد حامد" و "مجید ایافت" و "علی قمی". تنها جایی که می شد "" را برد،ارومیه بود.اما آن موقع شب جاده تامین نداشت.🍃 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 4⃣ چه باید می کردیم.در عرض چند دقیقه تصمیم گرفتیم او را با دوآمبولانس و دو دوشکا به"ارومیه" ببریم."" را در یکی از این آمبولانس ها گذاشتیم و آمبولانس دیگر را به عنوان ذخیره بردیم که اگر یکی از آن ها را زدند،با دیگری کارمان را انجام بدهیم.🍀 یک دوشکا جلو و یک دوشکا عقب و دو آمبولانس هم در وسط،حرکت کردیم. هنوز از در پادگان خارج نشده بودیم که بچه ها ریختند دور و ور ماشین ها.آن ها می خواستند همراه "" بیایند.هرچه می گفتیم باید زودتر راه بیفتیم،ماشین ها ظرفیت ندارند،گوش شان بدهکار نبود. داشتیم زمان را از دست می دادیم. کار به درگیری کشید.🍃 در همین لحظه فرمانده پادگان ارتش، با شنیدن هیاهو و سر و صدای نیروها،از اتاق خارج شد.او به طرف ما آمد و گفت:"شما مگه دیوونه اید؟می خواید جون یک نفرو نجات بدید،حالی تون نیست بقیه بچه های مردم رو هم به کشتن می دین.حالا یه نفر از بین بره بهتره اینه که این همه آدم کشته بشن. این همه آدم شهید شدن،اینم روش،به کجا برمی خوره؟"🌱 "جواد حامد" معطّل نکرد و حسابی از خجالت فرمانده ارتش درآمد.۳،۲ تا چپ و راست خواباند توی گوشش و گفت:" مرتیکه! به جای این که به ما روحیه بدی، اومدی داری دری وری می گی،برو دنبال کارت تا نزدم ناکارت کنم.بی شعورِ نفهم!" فرمانده ارتش اصلاََ انتظار چنین برخوردی را نداشت."حامد" به او گفت:" برو بگو در پادگان رو باز کنن.به همه پایگاه های ارتش هم که توی مسیرن خبر می دی ما داریم میایم.🌿 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 5⃣ اگه یه تیر به ما شلیک بشه،میام این جا تیربارونت می کنم.برو هرکاری دلت می خواد بکن و به هرکی می خوای خبر بده. معطّل نکن.ما این چیزا سرمون نمی شه." چندتا از بچه ها داخل پادگان ماندند و مامور شدند خبر آمدن ما را به "قرارگاه حمزه" و "محمد بروجردی" بدهد.حرکت مان را شروع کردیم.🍃 راننده دوشکای جلویی "قمی" بود، دوشکای عقبی هم من،راننده آمبولانس "" هم "جواد حامد".من فیوز چراغ همه ماشین ها را برداشتم.شب مهتابی بود.با این حال هیچ چیز را نمی دیدم. شیشه جلویی ماشین هم که در عملیات خرد شده بود،به عدم دید من کمک می کرد.باسرعت ۸۰،۷۰ کیلومتر جاده را می رفتم و گاهی که آمبولانس جلویی سرعتش را کم می کرد🌱 چون سرعتم زیاد بود و فاصله مان کم،محکم می کوبیدم روی پدال ترمز.با این کار،دوشکاچی با سینه می رفت توی دوشکا و دادش بلند می شد:"چی کار می کنی...یواش...داغون شدم..." چون جلو را اصلاََ نمی دیدم،بعضی وقت ها مجبور می شدم شیشه ماشین را بکشم پایین و سرم را از پنجره بدهم بیرون،اما باد محکم می زد توی صورتم و اشک از چشم هایم درمی آمد.🌿 ناچار دوباره سرم را می آوردم داخل.در بین راه چندبار با پایگاه های ارتش درگیر شدیم.بعضاََ راه را بسته و سیم خاردار گذاشته بودند.سریع راه را باز می کردیم، سیم خاردارها را کنار می زدیم و دوباره راه می افتادیم.۳۰ کیلومتری"ارومیه" بی سیم زدم به"قمی" و گفتم"قمی! فیوز ماشین رو بذار،من‌ کور شدم،دیگه نمی تونم.فیوز رو بذار،گازشو بگیر بریم."🍀 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 6⃣ او هم تایید کرد و فیوزها را در حین حرکت دوباره وصل کردیم.بعد از روشن شدن چراغ ها،با سرعت ۱۳۰ کیلومتر، تخته گاز تا "ارومیه" آمدیم.ساعت ۱۲ شب بودکه رسیدیم.ابتدای شهر یک آمبولانس با چراغ گردان های روشن،به ما اشاره کرد که دنبالش برویم.او ما را تا بیمارستان "شهیدمطهری" همراهی کرد.🌱 جلوی بیمارستان،"بروجردی" ایستاده بود.وارد حیاط بیمارستان شدیم.اصلاََ دلش را نداشتیم کنترل کنیم که"" هنوز زنده است یا نه.وقتی از آمبولانس بیرونش آوردند،پوستش مثل مرده،سفید سفید بود.مستقیم منتقلش کردند به اتاق عمل."بروجردی" ما را کنار کشید و گفت:" بچه ها! شما خسته اید،همه تون برید پادگان استراحت کنین."🍀 اگر بروجردی هم نمی گفت،واقعاََ کسی دل ماندن نداشت.همگی به اتفاق رفتیم پادگانی که در ۸،۷ کیلومتری "ارومیه"، کنار دریاچه قرار داشت.با آن نگرانی و اضطراب،مگر کسی می توانست بخوابد؟ جمع شدیم و دعای توسل خواندیم.اصلاََ نفهمیدیم چطور صبح شد.ساعت ۵:۳۰ از پادگان زدیم بیرون و رفتیم بیمارستان.🍃 جلوی در،یکی از بچه های قرارگاه ایستاده بود و تا ما را دید،اشاره کرد بیایید.بی سلام و علیک پرسیدیم:" زنده ست یا نه؟" گفت:"بله که زنده ست،حالش هم خوبه‌.دیشب عملش کردن." گفتیم:"می شه ببینیمش؟" گفت:" چرا که نمی شه."همه با آن لباس های خاکی و درب وداغان و سر و صورت غبار گرفته و پریشان رفتیم داخل بیمارستان.🌿 ادامه دارد... راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 7⃣ ما را بردند پشت پنجره اتاقی که "" داخل آن،روی تخت دراز کشیده بود.تا ما را دید،چشمانش را نیمه باز کرد. نفس راحتی کشیدیم."" را بعد از عمل به بیمارستان "۱۷ شهریور" مشهد انتقال دادند.این اولین مجروحیت شدید او بود.در عمل جراحی،حدود ۴۰ سانتی متر از روده اش را برداشتند.نزدیک یک ماه در بیمارستان بستری شد.۲۰ روز بعد رفتم مشهد به دیدارش.🍀 در آن چند روزی که مشهد بودم،"" از من خواست در صورت امکان با هم به حرم برویم و زیارتی کنیم.موافقت رئیس بیمارستان را گرفتم و یک تشک تهیه کردم و داخل استیشن گذاشتم."" را با برانکارد تا کنار استیشن آوردم و با کمک پرستار روی تشک کشیدم.با استیشن آمدیم جلوی حرم.دقایقی آن جا توقف کردم. "" سلام داد و دوباره او را به بیمارستان برگرداندم.فردا دوباره به من گفت:"خیلی دلم گرفته.🍃 ببین می تونی منو یه جایی ببری،یه کم دلم باز شه." گفتم:" میای بریم طرقبه؟" گفت:"بریم." این بار دیگر اجازه نگرفتم و با همان وضع دیروز و با لباس بیمارستان،او را سوار استیشن کردم و بردم "طرقبه".کمکش کردم تا با عصا روی صندلی اولی پارک بنشیند. گفتم :"تو همین جا بشین،من برم دوتا بستنی بگیرم." مشغول خوردن بستنی بودیم که دختر و پسری آمدند رو به روی ما نشستند.🌿 سر و وضع مناسبی نداشتند و با وضع زننده ای خنده و شوخی می کردند."" با دیدن آن دو نفر گفت:" پاشو بریم! پاشو بریم،این جورجاها،جای ما نیست." گفتم:"بشین بخور،چه کار داری به اونا؟" گفت:"پاشو بابا! پاشو بریم." به سختی سوار ماشین شد و برگشتیم بیمارستان.پس از چند روز، با اجازه بیمارستان،او را به منزل بردم.یک هفته در منزل استراحت کرد و بعد آماده بازگشت به منطقه شدیم.🌱 پایان این قسمت راوی:جواد نظامپور 📚 🆔@mahmodkaveh