مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#این_چه_کاریست؟
1⃣
سال۱۳۶۳ مقرر شد عملیاتی انجام شود که طی آن ارتفاعات "دوپازا" را به تصرف خود درآوریم.عملیاتی به همین منظور در سال گذشته انجام داده بودیم،اما توفیقی حاصل نشد.اگر"دوپازا" را می گرفتیم،ضمن تسلط بر شهر "قلعه دیزه" عراق،دشت بسیاروسیعی زیر دید ما می رفت.🍀
چندگروه از بچه های اطلاعات طی یک هفته کار شناسایی را انجام دادند. پیچیدگی زمین،درّه های فوق العاده عمیق،هوای سرد و موانع بی شماری که عراق در مناطق مختلف تعبیه کرده بود، شناسایی را بسیار دست نایافتنی کرده بود.گروه های مختلف شناسایی توفیق چندانی نداشتند.البته ما تا زیر پای دشمن را هم رفته بودیم و شناسایی ها انجام شده بود اما توقع "#کاوه" فراتر از این بود.🍃
او همیشه می خواست که از خطوط عبور کرده و پشت سر دشمن را شناسایی بکنیم.ما موفق به انجام این کار نشدیم و هرگز نتوانستیم از خطوط عراق عبور کنیم.زمانی که این عدم موفقیت ها به اطلاع "#کاوه" می رسید،حرص زیادی می خورد؛این را می شد از حرکات دستش که به صورت خود می مالید و آن را فشار می داد،فهمید.او تصمیم گرفت خودش به شناسایی برود.🌱
آن هم چه زمانی؟ ۱۰ صبح که کاملاََ زیر دید دشمن قرار داشتیم.تیم های شناسایی شبانه به منطقه می رفتند اما حالا "#کاوه" می خواست ساعت ۱۰صبح برود.این تصمیم،همه را نگران کرده بود. "#کاوه" با یک جیپ به طرف نقطه رهایی حرکت کرد،ما هم به دنبالش راه افتادیم،شاید بتوانیم مانعش شویم.🌿
ادامه دارد...
راوی:حمید عسگری
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#این_چه_کاریست؟
2⃣
تا رسیدن به آنجا امید بازگشتنش بود.به نقطه رهایی که رسیدیم،"#کاوه" همراه با "حسین علی نوری"و "محسنی" آماده حرکت شد."منصوری" جلو آمد و گفت:"شما فرمانده تیپ هستی.تیپ به شما نیاز داره.من با این دو نفر می رم. شما نمی خواد بری."#کاوه" گفت:"نه نیازی نیست،خودم می رم."🌿
من به او گفتم:"آقای #کاوه،اصلاََ درست نیست شما بری شناسایی،اونم تو این موقع روز!" "#کاوه" گفت:"نه،می رم، مشکلی پیش نمی آد،شما منصوری رو نگه دارین."هرچه استدلال آوردیم،قانع نشد.دست آخر وقتی اصرار شدید ما مبنی بر نرفتنش را دید،با این حرف که:" من فرمانده هستم و می گم که کی بره، کی بمونه"،دست ما را بست.🌱
من با این که،"مسئول ستاد" تیپ بودم، اما با #کاوه رودربایستی داشتم و مثل فرمانده گردان هایی که همشهری اش بودند و با او شوخی هم می کردند،زیاد راحت نبودم.به او گفتم:"آقای #کاوه،من در این که نذارم شما بری،خیلی جدّی هستم."🍃
گفت:"حالا جدّی یا غیرجدّی،من باید برم." دیدم فایده ای ندارد.در یک لحظه تنها چیزی که به ذهنم خورد،این بود که پاهایش را بگیرم.با توجه به رودربایستی که با او داشتم،خیلی برایم سخت بود،اما بین این موضوع و از دست ندادن "#کاوه" دومی را انتخاب کردم.نشستم، و دو دستم را دور پاهایش حلقه کردم.🌱
ادامه دارد...
راوی:حمید عسگری
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#این_چه_کاریست؟
3⃣
برای اولین بار سرم داد زد و فریاد زد:" ولم کن،این چه کاریه می کنی؟" گفتم:"با من اینجوری صحبت نکن آقای #کاوه!" گفت:"بهت می گم ول کن!" گفتم:"من یه حرفی به شما می زنم،هر موقع حرفم تموم شد،اگه خواستی برو." گفت:"خب بگو."🍀
گفتم:"روز چهارم جنگ بود.اون روز می خواستیم صبح حرکت کنیم،شب برسیم به قصر شیرین،یه شبیخون بزنیم و برگردیم.بعد از یک ساعت حرکت،توی منطقه سرپل ذهاب،پشت شهرک المهدی، زیر ارتفاعات قراویز با بعثی ها مواجه شدیم.🌿
گفتیم چرا تا قصرشیرین بریم، همین جا با بعثی ها درگیر می شیم.ما ۹ نفر بیشتر نبودیم.عراقیا دوتانک داشتند. چنگیزی-که بعدها به شهادت رسید-با ۴ گلوله آرپی جی که از ارتش گرفته بود، تانک ها رو نشونه گرفت.چنگیزی تا اون روز با آرپی جی شلیک نکرده بود.🌱
گلوله ها یکی به یمین می رفت و یکی به یسار و حتی نزدیک تانک ها هم نخورد اما با همین دو شلیک تانک ها برگشتن عقب. بین ما و تانک ها یه شیاری بود که وقتی رسیدیم بالای شیار،دیدیم اون جا پر از بعثیه.از بالا شروع به تیراندازی کردیم و چندنفرشون هم زخمی شدن.بعد یه درگیری مختصر،بعثیا که حدود ۴۰،۳۰ نفر می شدن،عرق گیرهاشون رو درآوُردن و تسلیم شدن.🍃
ادامه دارد...
راوی:حمید عسگری
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#این_چه_کاریست؟
4⃣
مونده بودیم با اونا چی کار کنیم." "#کاوه" که تا آن روز از منِ مسئول ستاد که نیروی عملیاتی به حساب نمی آمدم، این حرف ها را نشنیده بود،کنجکاوانه پرسید:"خب،بعدش چی کار کردین؟"ادامه دادم:"بعثی ها همه شون اسلحه های تاشو داشتند که باید علاوه بر خودشون،اسلحه هاشون رو هم می آوُردیم.🍀
اون قدر خوشحال بودیم که بعضی وقت ها حواس مون نبود که ما ۹نفر جلوتر از اون ها حرکت می کنیم.وقتی تحویل شهید بروجردی دادیم شون،او به عنوان تشویق،اسلحه های تاشوی بعثی ها رو به ما هدیه داد..." در همین لحظه "#کاوه" چشمش به "منصوری" خورد که تقریباََ از ارتفاعات پایین کشیده بود.🍃
من توانستم با این ترفند و بیان یک خاطره "#کاوه" را معطّل کنم و "منصوری" از آن طرف کار خودش را انجام داد."#کاوه" وقتی دید رودست خورده، نگاهی به من کرد وگفت:" عجب کلکی هستی!" یک شبانه روز طول کشید تا "منصوری" برگشت.🌱
او هم تا جایی پیشرفته بود که گروه های قبلی رفته بودند و بیشتر نتوانست جلو برود. آن عملیات به دلیل برف سنگینی که در منطقه آمد و نیز شهادت "مهدی زین الدین" فرمانده "لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب" (صلوات الله علیه" در همان منطقه،منتفی شد.🌿
پایان این قسمت
راوی:حمید عسگری
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh