eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
113 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
حدود ساعت⌚️چهار و پنج بعدازظهر بود که فرمانده سپاه بانه خبر داد به یکی از ماشین های شان🚘،وقتی می آمده سقّز،کمین زده اند و چند نفرشان را به شهادت🌷رسانیده اند.می خواست که صبح🌄 روز بعد از دو طرف وارد عمل شویم و بعد از پاک سازی منطقه شهدا را منتقل کنیم.🍃 همان شب🌘 موضوع را به بحث و بررسی گذاشت.بعضی نظرشان این بود که از ارتش هم کمک بگیریم و بعضی نگران مسیر کمین خور سقّز-بانه بودند و این که اگر برای خودمان کمین گذاشتند چه کنیم.تعداد نیروهای قبراق و کیفی دمِ دست زیاد نبود و همین باعث نگرانی بود. حرف های همه را که شنید،گفت:" توکل به خدا، صبح راه می افتم؛با همین نیرو👥 و امکانات."🌿 صبح که برای نماز📿 بیدارم کرد،باورم نمی شد تصمیم او قطعی باشد.خیلی زود همه چیز آماده شد،۴۰ نفر نیرو👥 و پنج شش دستگاه ماشین.🚙 ساعت شش نشده بود که رسیدیم روی گردنه خان.🌱 نیروهای خودی به طور پراکنده روی گردنه آتش🔥 می ریختند.چپ و راست گردنه را ضدانقلاب😱 گرفته بود.لای صخره ها مخفی شده بودند تا از ترکش های خمپاره نیروی خودی در امان باشند. بیشتر وقت ها روی این گردنه درگیری بود و از آنجا ضدانقلاب به ماشین های نظامی ما کمین می زد.🍀 در بلندترین نقطه گردنه روی ارتفاع، ژاندارمری پایگاهی زده بود که از همه طرف به منطقه تسلط داشت.فرمانده آن سروانی بود که اجازه عبور ماشین های نظامی را نمی داد.می گفت:"منطقه ناامن است."🌾 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚حماسه کاوه
فرمانده پایگاه را در جریان وضعیت گذاشت و گفت:" اصلا آمده ایم که عملیات کنیم." سروان دوباره تاکید کرد و گفت:" اینجا منطقه تحت مسئولیت منه.نمی تونم اجازه بدم رد بشید.از دست تون کاری برنمی آد،تلفات بی خود هم می دید."او همین طور صحبت🗣می کرد،به منطقه روبه رو اشاره می کرد و جاهایی را که سنگر گرفته بودند نشان می داد. اصرار داشت که باید برود و شهدا🌷 را بیاورد.🍃 فرمانده پایگاه که سماجت را دید،ناچار به رضایت شد؛با این شرط که همه مسئولیتش با خود باشد و این،چیزی حدود یک ساعت و نیم از وقت ما را گرفت.قرار شد او با آتش🔥 خمپاره،ضدانقلاب😱 را زمین گیر کند تا ما خودمان را نزدیک شهدا🌷 برسانیم.تا آن لحظه،هرچه با بی سیم📞 تماس می گرفتیم تا نیروهای بانه را به اصطلاح "سَرخط" کنیم،به نتیجه ای نرسیدیم.به هرحال بیشتر از این نمی شد وقت را تلف کرد.🌿 نیروها👥 را سازمان داد و آخرین تذکرات را داد.از پایگاه زدیم بیرون،در حالی که خودش داخل جیپی نشسته بود و سرستون حرکت می کرد. اصرارم برای این که من ماشین🚙 جلویی باشم،به نتیجه نرسید. پیچ های جاده🛣 را یکی پس از دیگری رد کردیم. وقتی رسیدیم به آخرین پیچ که دیدمان نسبت به رو به رو بیشتر بود،ماشین🚘 را بستند به رگبار.همه متوقف شدیم. به سرعت برق پرید پایین و اشاره کرد همه برگردند عقب. ماشین ها دنده عقب رفتند پشت پیچ جاده.🛣 از آن فاصله،جنازه های شهدا🌷 که کنار جاده افتاده بودند،به خوبی دیده می شدند.🌱 کافی بودفقط چند دقیقه بیشتر به انتظار بنشینند تا ما کاملا در دید و تیرشان قرار بگیریم.آن وقت بود که با گرفتن تلفات دوباره،می توانستند به هدف شوم شان برسند،اما خداوند دشمنان ما را از احمق ها قرار داده است. منطقه را وراندازی کرد و گفت:" خیلی به ما مسلطند.کاری نمیشه کرد.باید برگردیم."پیدا بود که از سپاه بانه هم نیرویی نیامده است یا اگر آمده، امکان پشتیبانی از ما را نداشته است.دور زدیم و برگشتیم.فرمانده پایگاه تا ما را دید،با ژست خاصی که اصلا مناسب آن شرایط نبود،گفت:" من که گفتم نرید؛گوش نکردید‌." برای این که بچه ها از ناراحتی دربیاورد گفت:" باید کاری بکنیم." بلافاصله گفت:" شهدا🌷رو می آریم عقب! به هر طریقی که شده،می آریم شون."🍀 ادامه دارد... راوی:ناصر ظریف 📚حماسه کاوه
یکی دو ساعتی منطقه را پاییدیم و راه های مختلف را با هم بررسی کردیم.هوا داشت رفته رفته گرم می شد.دوربینم را دادم دست تا او هم چیزهایی را که می دیدم،ببیند.ماشین خاوری🚛 را نشانم داد و گفت:" نگهش دارید!" قبل از این که کامیون🚛 به ما برسد،گفت:" این طور که معلومه،ضدانقلاب😱می خواد باز از ما تلفات بگیره‌.باید بهش رودست بزنیم."🍃 کامیون🚛 را نگه داشتیم و راننده و کمکش را آوردیم پایین.بعد از کمی صحبت،فهمیدیم هردو کُرد هستند و اهل بانه.وضعیت جاده🛣 را که از راننده پرسیدیم،گفت:"راه بازه،ولی کنارجاده، جنازه سه تا پاسدار افتاده." پرسید:"حاضرید به ما کمک کنید تا اون سه تا شهید🌷رو بیاریم؟"به هم نگاه کردندو دوسه جمله ای به کُردی بین شان ردّوبدل شد.یکی از آنها گفت:"ما حرفی نداریم کا! شما بگو چطوری؟"🌿 در کم ترین زمان ممکن،بهترین نقشه را کشید و برای شان توضیح داد. من و شش نفر از بچه ها را انتخاب کرد تا همراه آنها با کامیون🚛برویم.ماموریت خطرناکی بود.بیش از هرچیز،سرعت عمل ملاک بود.باید نیروهایی👥فِرز و چالاک،ماموریت را انجام می دادند.فورا پریدم پشت کامیون و راه افتادیم سمت بانه.تا محل جنازه ها چندین طرح و نقشه را در ذهنم مرور کردم.این را از یاد گرفته بودم.همیشه به بچه ها می گفت:"قبل از اینکه به محل های کمین خور برسید،نقشه ای پیش خودتون بکشید تا اگه تو کمین افتادید،آمادگی مقابله داشته باشید.این طوری هیچ وقت غافل گیر نمی شید."🌱 بچه ها هرکدوم زیر لب چیزی زمزمه می کردند.حال شان را درک می کردم؛تا شهادت🌷فاصله ای نداشتیم.نزدیک جنازه های شهدا،🌷راننده سرعت را کم کرد.اطراف را پاییدم،اوضاع عادی به نظر می رسید‌راننده کمی جلوتردور زد و کنار جنازه ها نگه داشت.طوری وانمود کرد که انگار ماشین خراب شده است.این کار را با دقت و زرنگی خاصی انجام داد. ضدانقلاب😱از آن بالا متوجه نشد ما چه کار می کنیم.یکی از بچه ها سریع پایین پرید و کاپوت ماشین را زدبالا. دو سه تا از بچه ها هم به جان موتور ماشین افتادند که یعنی مثلا نقص فنی پیدا کرده است.بقیه رفتند سراغ جنازه های شهدا🌷و بدون هیچ دردسری جنازه ها را آوردند و گذاشتند پشت کامیون.🚛 شش دانگ حواسم به اطراف بود.ظرف چند ثانیه،همه پریدیم بالا و با سرعت به طرف سقّز برگشتیم.هرآن احتمال می دادم که ضدانقلاب😱از پشت صخره ها بیرون بیایدو درگیری جانانه ای شروع شود.🍀 نیروهای ژاندارمری هنوز هم خمپاره می زدند تا آنها جرات نکنند سرشان را بالا بگیرند.پیچ اول را رد نکرده بودیم که تیراندازی شروع شد.ضدانقلاب تازه فهمیده بود فریب خورده و جنازه ها را از دست داده است،اما دیگر فایده ای نداشت.از تیررس شان خارج شده بودیم. بالای گردنه،شهدا🌷را داخل ماشین خودمان گذاشتیم و از راننده کامیون🚛 و کمکش تشکر کردیم.یکی از آنها که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند، موقع خداحافظی🤚گفت:" آقای عجب کلکی زدی!خیلی حال کردیم!" آن روزبا آوردن پیکرهای شهدا🌷،نقشه دشمن برای وارد کردن تلفات بیشتر،نقش برآب شد.🌾 پایان راوی:ناصر ظریف 📚حماسه کاوه