مسابقه #حماسه_کاوه(۱)🍃
#شیفته_محمود
آموزش مان در مشهد که تمام شد،نیروها را تقسیم کردند.هشت تا اتوبوس به جنوب فرستادند،چهارتا هم به کردستان. دلخور بودم که چرا اسمم تو لیست کردستان است.بیشتر به جنوب علاقه داشتم.در آن اعزام،#کاوه هم که مربی پادگان بود با ما آمد.بدون توقف،یک سره آمدیم تا خود دیواندره.آنجا جلوی مان را گرفتند و مجبور شدیم شب را بمانیم.🌱
صبح شروع کردیم به جمع کردن پتوها که کم کم آماده حرکت شویم.#کاوه خم شده بود و بندهای پوتینش را می بست. یک دفعه یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم.اسلحه از روی دوشم افتاد و خورد توی سر #کاوه از چیزی که می دیدم،کم مانده بود سکته کنم.سر #محمود شکسته بود و داشت خون می آمد.با خودم گفتم:"الانه که یک برخورد ناجوری با من بکنه!"🍀
چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر چیزی بگوید،جوابش را بدهم.کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد.یک دستمال از جیبش درآورد و گذاشت روز زخم سرش،بعد هم از سالن رفت بیرون. این برخورد از صدتا تو گوشی برایم سخت تر بود.دنبالش دویدم و در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: "آخه یه حرفی بزن،چیزی بگو."🍃
همان طور که می خندید گفت:"مگه چی شده؟" گفتم:"من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده!" همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت:"اینجا کردستانه.از این خون ها باید خیلی ریخته بشه.این که چیزی نیست." با این برخورد،هم کلی شرمنده ام کرد،هم مثل خیلی های دیگر،مرا چنان شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت:"بمیر!" می مردم.🌿
پایان این قسمت
راوی:ابراهیم پور خسروانی
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh