مسابقه #من_کاوه_هستم(۳)🍃
#مرحله_آخر
1⃣
در آخرین مرحله آزادسازی جاده "پیرانشهر-سردشت" قرار بود ما با نیروهای "سردشت" در روستای "گرجال" الحاق کنیم. ما در "پادگان شهید رمضانی"-متعلق به ارتش- در دو کیلومتری روستای"گرجال" مستقر بودیم. به ما قول دیدار امام را بعد از رسیدن به "سردشت" داده بودند و این مهم،انگیزه ما را ده برابر می کرد.بچه ها شور و شوق زیادی داشتند.آن روز برف روی جاده نشسته بود.🍀
ما نمی توانستیم تا ظهر منتظر بمانیم.از طرفی خطرانفجارِ مین هم وجود داشت.من به مسجد روستایی که پایین پادگان ارتش بود رفتم و پشت بلندگو از اهالی روستا خواستم گاو و گوسفند و الاغ هایشان را بیاورند.مردم حدود صد راس دام آوردند. با شرط پرداخت خسارت کامل به صاحبان شان،حیوانات را جلو انداختیم تا خطرِ تعبیه مین در جاده مقابله کنیم.🌿
به لطف خدا آن روز اتفاقی نیفتاد و ما به روستای "گرجال"رسیدیم.بچه ها همدیگر را در آغوش می گرفتند و خوشحال بودند.قرار شد وارد "سردشت" شویم و به "پیرانشهر" برگردیم.دو کیلومتری از روستای "گرجال" دور شده بودیم که به دلیل بی احتیاطی راننده،نفربر حدود ۴۰،۳۰ نفر از بچه ها چپ کرد.همه ریختند پایین،یکی دونفر زیر نفربر گیر کردند.با هر زحمتی بود،نفربر را برگردانیم.🌱
آماده حرکت شدیم که خبر دادند،بچه ها در "گرجال" کمین سختی خوردند. بلافاصله تعدادی از ما برگشتیم.نزدیکی های معرکه از ماشین پیاده شدیم و بدو بدو خودمان را به چند مغازه کنار جاده رساندیم و زیر شیروانی آن ها مخفی شدیم.حدود ۱۵ نفر می شدیم. دشمن از بالای ارتفاع به بچه ها کمین زده بود و بی وقفه تیراندازی می کرد.نمی دانستیم چه باید بکنیم.🍃
ادامه دارد...
راوی:هوشنگ بزرگی
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم(۳)🍃
#مرحله_آخر
2⃣
واقعاََ از این حجم آتش روی جاده و استیلای دشمن برخودمان ترسیده بودیم. زیر همان شیروانی ها درازکش منتظر ماندیم.در همین گیرودار "#کاوه" را دیدیم.او برعکس ماکه مثل موش جان پناهی برای خود بودیم،وسط جاده بی وقفه عقب و جلو می رفت و به بچه ها فرمان می داد:"تو برو اون بالا...تیربارچی بزن،پس چرا معطلی...دوشکا رو بیار این جا...اون پشتو حواست باشد..."🌱
دائم با دستش به جهت های مختلف اشاره و عملیات را هدایت می کرد.ما که زیر شیروانی بودیم، ترس جان او را داشتیم.هرکس چیزی می گفت:"برادر #کاوه! بیا این جا پناه بگیر...برادر#کاوه! مواظب باش! دارن می زننت...برادر#کاوه...برادر#کاوه " گوشش بدهکار نبود.نه این که صدای ما را نشنود.هربار صدایش می زدیم،سرش را به طرف ما برمی گرداند.🍃
فرمانده مان وسط معرکه قرار داشت،اما آتش به قدری بود که ما کُپ کرده بودیم و ابداََ قصد جدا شدن از شیروانی را نداشتیم.ناگهان دیدیم "#کاوه" به طرف ما می آید.تا به من رسید،بدون معطلی،دو دستش را پشت پهلویم گذاشت و گفت:" بکش بالا! بکش بالا! "منظورش بالای ارتفاع بود.خواسته یا ناخواسته بلند شدم.🍀
به دنبال من،بقیه هم از جا کنده شدند.همه به طرف بالای تپه دویدیم. به دستور "#کاوه" بچه ها آن قدر با خمپارهو دوشکا اطراف تپه را زده بودند که وقتی به بالای تپه رسیدیم،اثری از ضدانقلاب نبود و همگی فرار کرده بودند. بعد از عقب راندن دشمن،نیروها جمع و جور شدند و وارد "سردشت" شدیم.چند ساعتی در شهر بودیم و دوباره برگشتیم پادگان"پیرانشهر".🌿
پایان این قسمت
راوی:هوشنگ بزرگی
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh