eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
112 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۳)🍃 1⃣ نیروها در منطقه ای نرسیده به کوه های "آلواتان" با ضدانقلاب درگیر شدند.هنگام برگشت،به همراه "" در پاسگاه "کُپر" بودیم."قدرت الله منصوری" که وارد شد،""از او پرسید:"چه خبر؟" جواب داد:"خبری نیست،فقط دونفر از نیروها اسیر شدن."تا این را گفت، "" از جا پرید و با عصبانیت گفت:" یعنی چی که اسیر شدن؟پس شماهاکجا بودین؟هرطور شده باید بریم بیاریمشون."🍃 "منصوری" گفت:"ما خودمون می ریم." ""گفت:"نه! بایدخودم برم." من و "مهدی اصغرزاده"،"شکوهی زاده"، "منفردی"و "کشمیری" به همراه یک بی سیم چی دنبالش راه افتادیم.از ارتفاعات بالا رفتیم و بعد از جنگل به سیاه چادرهای عشایر بومی منطقه رسیدیم. متوجه شدیم با رسیدن ما،رفت و آمدها زیاد شد.🌱 من با دوربین دیدی زدم و دیدم یک عدّه از ارتفاعات بالا و پایین می روند.کردها خبر حضور ما را به ضدانقلاب داده بودند. موضوع را به"" گفتم. دوربین را از من‌گرفت و نگاهی کرد. ضدانقلاب بعد از این که بچه های ما از طرف دیگر آن ها را عقب زدند،خودشان را به بالای ارتفاعات رسانده بودند.ما پایین تر بودیم و آن ها برما اشراف داشتند.🍀 "" سریع ما را کشید بالای ارتفاعات. حین این که از کوه بالا می رفتیم،متوجه شدم ضدانقلاب هم از سینه کوه کناری خودش را بالا می کشد تا ما را غافلگیر کند.شروع به تیراندازی کردم و سه نفرشان را زدم."" همراه بی سیم چی بالاتر از ما بود.دیدم اوضاع خراب است.فریاد زدم:'منفردی! رو ببر عقب‌.لازم شد بزنش ببرش عقب،نذار بمونه."🌿 ادامه دارد... راوی:محمدحسن خرمی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۳)🍃 2⃣ "منفردی"صدای خیلی کلفتی داشت.داد زد:"...بریم عقب! معطّل نکن،بریم عقب..." چنان داد زد که صدایش در کوه پیچید.کارمان درآمد.ضدانقلاب با شنیدن اسم ""،متوجه حضور او شد و برحجم آتش خودش اضافه کرد."" کوتاه آمد و همراه "قنبرعلی منفردی" و بی سیم چی برگشت عقب.🌿 من و چندنفر دیگر مشغول تیراندازی بودیم.آن ها را جمع کردم و گفتم:"هرچی توان دارین جمع کنین،باید با سرعت برگردیم." به حالت دو به طرف عقب برگشتیم تا رسیدیم به لبه یک پرتگاه. چاره ای نبود.باید خودمان را پرت می کردیم و نیم بدن به طرف پایین می رفتیم.یک لحظه دیدم "اصغرزاده" ایستاد.گفتم:"برادر اصغرزاده! بیا پایین."🍃 سرش را به علامت نیامدن تکان داد.کُپ کرده بود.تیراندازی ها شدیدتر شد.همین طور که خودم را روی خاک ها به پایین سر می دادم،گلوله ها اطرافم را می شکافت.بالاخره به سختی رسیدم پایین درّه.با خودم گفتم:"من دیگه با این عملیات بیا نیستم.حرف گوش نمی کنه. پدرمون دراومد." معطّل نکردم و به طرف جنگل دویدم.🌱 کمی که وارد جنگل شدم،"" را دیدم."شکوهی"،"کشمیری" و بی سیم چی هم کنارش بودند.دیگر رمق نداشتم. "" تا من را دید،پرسید:"پس اصغرزاده کو؟" با "اصغرزاده" خیلی رفاقت داشت و در مشهد با هم بچه محل بودند.یک لحظه به خودم گفتم اگر الان بگویم اصغرزاده جا ماند،می رود برای نجاتش.گفتم:"داره میاد،یه کم عقب تره."🍀 ادامه دارد... راوی:محمدحسن خرمی 📚 🆔@mahmodkaveh