🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیه السلام: هيچ عملى نزد خداوند، محبوب تر از نماز نيست، پس هيچ كار دنيايى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد
📚خصال، صفحه 621
امروز یکشنبه
۱۱ تیر ماه
۱۳ ذی الحجه ۱۴۴۴
۲جولای ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
🛑☀️#روزشمار_شهدایی_مدافعان_حرم
🗓 ۱۰ تیر ۱۴۰۲ مصادفبا سالروز:
🦋 ولادت 🌕شهید مدافعحرم حسینعلی کیانی
♨️رسیدگی به فقرا و نیازمندان
🎙راوے: پدر شهید
حسینعلی از همان نوجوانی🙋♂
پسری آرام و سربهزیــــر بود❤️
و نماز میخواند و روزه میگرفت📿
بخشــــندگی💐
یکی از صفات بارز او بود☝️
به گفتهی دوستانش🗣
حسین از آنها خواسته بود🙏
اگر لبــــاس اضافــــه👔
یا کفش و پول و نذورات دارند🥾💶
برای فقــــرا کنار بگذارند🥰
بعدها که به دانشگاه آزاد رفت🏛
اگر از ناهار و شام دانشجویـــان🍔
غــــذایی اضافــــه میآمــــد🍗
داخل ظرف یکبار مصرف میریخت🫕
و تا ساعت یک و دو نصف شب⏰
به منازل فقرا میبُرد و پخش میکرد😍
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌾اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🌾
🥀🥀🌸🥀🥀
@MAHMOUM01
استادپناهیان میگفت: ↓🌱
چراخودترورهانمیکنے؟دادبزنیازامامحسینبخوای؟
برودرخونہاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد..
مناجات ڪنباامامحسین!
بگوامامحسینممنباتوآغازکردم،
ولمنکنی...
دیگهنمیکشمادامہبدم
متوقفشدم...💔!'
امامحسینبازمدستترومیگیرهفقط
بخواهازش...(:
@MAHMOUM01 🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلید موفقیت فرزندان در زندگی
#استاد_فاطمی_نیا
@MAHMOUM01✨🌸
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نهم
چیزی نگفت و فقط خندید!
کیف دستی کوچیکمو که همرنگ چکمه هام بود رو پوشیدم
پاییز بود و هواسرد برای همین پالتو خز دارمو پوشیدم و از پله ها آروم آروم پایین رفتم که با چکمه های پاشنه بلندم پام پیچ نخوره!
سوار ماشین شدیم مامان راننده گرفته بود تا خونه عمو علی راهی نبود تو راه همش فکر میکردم چطور سهیلا داره بعد ازدواجش از خانوادش دور میشه چطور دوری پدر مادرشو سپهرو تحمل میکنه ؟ از تهران تا اهواز راه دوری بود
خانواده عمو علی رو دوست داشتم
با این که وضع مالی خوبی داشتن اما زندگیشون مثل ما اشرافی نبود
اونا سنتی زندگی میکردن نه مثل ما تجملگرا!
سپهر پسری مؤمن بود دست پرورده عمو علی و زنعمو بود بر عکس آرش پسر عمو شاهرخ پسری آروم و سر به زیرو مؤدبی بود شغل اصلیش معلمی بود و گاهی هم تو مغازه و خرید و فروش به عمو علی کمک میکرد
اون یه مرد۳۰ ساله و خواهرش سهیلا دختری ۲۴ساله بود...
بالاخره رسیدیم و من از فکر بیرون امدم و با محلی چراغونی شده و تزئین شده مواجه شدیم
خونه عمو علی اونقدر بزرگ بود که ترجیح دادن مراسمو تو خونه عمو علی برگذار کنن وارد حیاط بزرگ شدیم حیاطی وسیع با حوض آبی وسطش چشمگیر بود!
پسر بچه ها کت شلوار پوشیده جلوی در و داخل حیاط مشغول بازی بودن دختر بچه ها گوشه ای از حیاط با لباس های عروسکیشون مثل پرنسس ها رفتار میکردن
و اما عطر غذا که همه جارو پر کرده بود میوه هارو درون حوض ریخته بودن و یکی مسئول شستن اون ها شده بود...
وسط کلی صندلی چیده شده بودو میز هایی با رومیزی های ساتن سفیدو سرخ !
زنعمو ثریا با چند نفر دیگه مشغول هم زدن دیگ برنج بودن مامان جلو رفت و به زنعمو ثریا تبریک گفت و روبوسی کرد بعد مامان من پا پیش گذاشتم و دست دادم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دهم
دست دادم و تبریک گفتم
زنعمو با خوشرویی جوابم رو داد روز عروسی تک دخترش بودو کلی خوشحال بود!
پشت یک از میز ها نشستم موهام رو به یه طرف شونم هدایت کردم !
با چشم دنبال سپهر میگشتم!
یکی از خانم ها که ظاهراً از فامیلای داماد بود تقریبا ۴۵ساله بود رو به روم نشست و گفت
+: شما باید دختر عموی سهیلا جان باشی درسته؟
با لبخند جواب دادم
-: بله !
زن با چشم های براق گفت
+: به به ... ماشالله... چه خانمی ! چه زیبایی شما عزیزم!
با خجالت لبخندم رو جمع کردم و تشکر کردم!
زن با صدای بلند پسرش رو صدا زد که پسر با کت شلوار توسی نشست و گفت
+: جانم مامان؟
زن من رو بهش معرفی کرد و رو بهم گفت
-: شهریار پسرم ! دانشجوی سال آخر پزشکیه!.
با لبخند گفتم
+: خوشبختم! موفق باشید!
با خودم گفتم منظورش چی بود؟ خب به من چه اصلا پسره شاهه به من چه!!!.
همه صندلی ها پر شد تقریبا همه مهمون ها امده بودن اما زن هنوز داشت از پسرش میگفت
دنبال یه بهونه ای بودم که پا شم برم یه جای دیگه مخم تیلیت شد از دست این زنه!
بلاخره چشمم به امین خورد و رو به زن الکی گفتم
+: ببخشید منو صدا میکنن میام خدمتتون!
زن خواهش میکنمی گفت و من از جام بلند شدم و به سمت امین قدم برداشتم
با ولع مشغول خوردن شیرینی بود
که گفتم +: خفه نشی؟؟
-: نه شما کارتو بگو؟؟
+: سپهرو ندیدی؟
با دهنی پر جواب داد
-: نمیدونم فکر کنم بیرون دیدمش!
از حیاط بیرون رفتم!
همونطور داشت با چند تا از دوستاش که مثل خودش سرو تیپ مذهبی داشتن حرف میزد
باورم نمیشد این همون سپهره که مثل انقلابیا تیپ میزد یه دست کت شلوار مشکی مات پوشیده بود و یه پیرهن سفید زیرش با لحن آرومی گفتم
+: آقا سپهر!
نشنید برای بار دوم گفتم
+: پسر عمو؟
#رمان '💚
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هدیه به تمامی شهدای اسلام🌱
#قرائت من سوره:القصص
#آیه:11الی12
#القاری:الاستاد:مصطفی اسماعیل(اکبرالقرا)
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01 ☘✨
╰─┅🍃🦋🍃