🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دوازدهم
با لحنی آروم پرسیدم
+: من کارم اشتباه بود؟
جواب داد
-: چی؟
کمی بلند تر گفتم
+: میگم من کارم اشتباه بود؟
چند ثانیه جوابمو نداد و بلاخره منظورمو فهمید ...دستی به ته ریشش کشید و گفت
+: خیالت راحت باشه شما مرتکب هیچ اشتباهی نشدی! من این چیزارو خوب میفهمم در ضمن با این سن کم و شجاعت من افتخار میکنم همچین دختر عمویی دارم!
دلم میخواست ازش بپرسم که اونم تو سازمانه یا نه اما هرطور که بود سوالمو ازش پرسیدم!
با شنیدن سوالم بهت زده سکوت کرده بود و با شنیدن اسمش که عمو اون رو صدا میزد با یک عذر خواهی ازم دور شدو به سمت ماشین عروس رفت
سوالم بدون جواب موند!
نگاهم به جمعیتی گره خورد که به سمت ماشین عروس قدم برمیداشتن
بچه ها دست میزدن گروه نوازنده فضای شادی رو برای همه رقم زده بودن و خانم ها نقل و نبات روی سر عروس و داماد میپاشیدن
سهیلا با تن پوش عروس چادر سفید سر کرده بود سپهر ماشین عروس رو جا به جا کرد همگی وارد خونه عمو شدیم دو صندلی تزئین شده به همراه سفره عقد گوشه ای از خونه قرار داشت سهیلا و همسرش پشت سفره عقد نشستن و با دیدن بابا سلام کردم بابا هرطور بود تا قبل اط خوندن خطبه عقد خودش رو رسوند
عاقد که طلبه ای سیّد بود شروع به خوندن خطبه عقد کرد
+: انکاح السنتی ...
سرکار خانم دوشیزه مکرمه سهیلا علوی فرزنده حاج علی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم جناب آقای منصور سماواتی فرزند عزت ا... با مهریه معلومه و یک جلد آینه و شمعدان دربیاورم؟ بنده وکیلم؟
عمه گیتی گفت
+: عروس رفته گل بچینه!
بی هوا گفتم
شهرداری گرفتش!
نگاه متعجب همه روم زوم شد با
چهره قرمز و چشم غره مامان مواجه شدم سرمو زیر انداختم و همه زدن زیر خنده ...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سیزدهم
عاقد برای بار دوم پرسید
+: آیا بنده وکیلم؟
زن عمو شاهرخ گفت
-: عروس رفته گلاب بیاره!
بلاخره برای بار سوم سهیلا بله رو گفت وهمه دست وجیغ و هورا کشیدن
سهیلا و منصور که یک سال محرم بودن عقدو عروسیشونو یکی کردن و رفتن اهواز سر خونه زندگیشون! زنعمو اون شب خیلی گریه کرد
بعد مراسم همه رفتن خونشون و مامان کیفشو برداشت و بابا ماشینو روشن کرد موقع خدا حافظی رو به روی سپهر ایستادم و گفتم
+: جواب سوالمو ندادین ... ولی باشه بازم ممنون!
چیزی نگفت و آروم زیر لب خداحافظی کرد!
وقتی رسیدیم خونه خسته و کوفته لباس هام رو در آوردم مسواک زدمو خوابیدم
با صدای مامان از خواب پریدم که دست هاشو بالا اوردو گقت
+: اروم مامان جان! نترس منم پاشو حاضر شو مدرست دیر میشه
اسم مدرسه که اومد مو به تنم سیخ شد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-: صبح بخیر مادر من!
+: علیک سلام...پاشو بچه صبحونتو بخور
دستو صورتمو شستم و لباس مدرسمو تن کردم وبرنامه ام و حاضر کردم
بابا زود تر از من به محل کارش رفته بود تنهایی صبحونه خوردم و زمان مثل برق و باد میگذشت عجله داشتم با صدای زنگ تلفن خونه مامان جواب داد داشت به یه نفر که پشت خط بود میگفت
+: سلا دخترم
....
+: باشه الان صبحونشو بخوره میاد!
مامان تلفنو گذاشت و رو بهم گفت
+: مهتاب بود گفت پیش ایستگاه اتوبوس منتظرته
آخرین لقمه رو هم تو دهنم گذاشتم و کولم رو روی شونم انداختم
از مامان خداحافظی کردمو کفشامو پوشیدم
به سمت ایستگاه پا تند کردم و با دیدن مهتاب از پشت سرش پخ کردکه از ترس جیغ کشید و گارد گرفت
وقتی متوجه حضور من شد محکم زد تو سرمو گفت
+: خاک تو سرت کنن! نمیگی سکته میکنم!
خجالت بکش مثلا ۱۸سالت شده!
با این حرفش. یادم افتاد هفته دیگه تولدمه!!!
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌸عارف بالله آیت الله بهاءالدینی ره:
👈🏻اگر این دو کار را انجام دهید، خیلی پیشرفت خواهید کرد:
📍اول اینکه نماز اول وقت بخوانید...
📍دیگر اینکه دروغ نگویید...
🌙کانال معرفتی
@mahmoum01
💥💥💥
🌷پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله):
✍هنگامی که قیامت بر پا شود، #نمازشب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.
🍀نمازشب نوری است در پیش پای او، و پرده و حایلی است بین او و آتش، حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط است کلیدی برای باز کردن درب بهشت است.
📚 ارشاد القلوب
🌙کانال معرفتی
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قرائت من سوره:الحشر🌱
#القاری:الاستاد:شهیدحسن دانش
#شهید:منا
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه❤️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام هادی علیه السلام: بر زیردستان خشمگین شدن نشانه پَستی است
📚بحارالانوار، جلد78، صفحه370
امروز چهارشنبه
۱۴ تیر ماه
۱۶ ذی الحجه ۱۴۴۴
۵ جولای ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
#کرامات #شهید_سید_کوچک_موسوی
حکایت دوم به نقل ازخانواده شهید: عصر پنجشنبه ای بود که به اتفاق خانواده به گلزار شهدا سرمزار پدر رفتیم تعدادی جوان که 15نفری بودند آنجا حضور داشتند که یکی ازآنها درحال صحبت کردن بود وقتی رسیدیم این برادر جوان صحبتش تمام شد و نشست و سنگ قبر پدرم را بوسید وراه افتاد که برود خودم را به او رساندم و دلیل این کارش را جویا شدم و سپس خودم رامعرفی کردم آنها خوشحال همدیگر را صدا کردند و برگشتند او گفت من کرمانی هستم و در دانشکده شهید باهنر شیراز مشغول به تحصیل می باشم نزدیک 2سال بود که با شندیدن آن ماجرا هروقت موفق می شدم به سر مزارشهیدموسوی می آمدم . خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع)مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلایلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اثباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سرمزارش آمدیم ومن روبه عکس شهیدکردم و ازاو خواستم تا 3روزآینده اثباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود و که به من خبر دادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و ازآن روز به بعد من وسایر دوستان نسبت به قبل با ایشان انس بیشتری پیداکردیم . حالا شما بگویید علّت اینکه پدرتان با امام رضا (ع ) ارتباط نزدیک دارد چیست ؟
@MAHMOUM01 🥀✨🥀