eitaa logo
『مـهموم』
154 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قرائت من سوره:الحشر🌱 :الاستاد:شهیدحسن دانش :منا سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه❤️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @MAHMOUM01 ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام هادی علیه السلام: بر زیردستان خشمگین شدن نشانه پَستی است 📚بحارالانوار، جلد78، صفحه370 امروز چهارشنبه ۱۴ تیر ماه ۱۶ ذی الحجه ۱۴۴۴ ۵ جولای ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت دوم به نقل ازخانواده شهید: عصر پنجشنبه ای بود که به اتفاق خانواده به گلزار شهدا سرمزار پدر رفتیم تعدادی جوان که 15نفری بودند آنجا حضور داشتند که یکی ازآنها درحال صحبت کردن بود وقتی رسیدیم این برادر جوان صحبتش تمام شد و نشست و سنگ قبر پدرم را بوسید وراه افتاد که برود خودم را به او رساندم و دلیل این کارش را جویا شدم و سپس خودم رامعرفی کردم آنها خوشحال همدیگر را صدا کردند و برگشتند او گفت من کرمانی هستم و در دانشکده شهید باهنر شیراز مشغول به تحصیل می باشم نزدیک 2سال بود که با شندیدن آن ماجرا هروقت موفق می شدم به سر مزارشهیدموسوی می آمدم . خیلی دوست داشتم به زیارت امام رضا(ع)مشرف بشوم ولی هر بار بنا به دلایلی این امر محقق نمی شد تا اینکه فکری به سرم زد گفتم این بار از شهید موسوی می خواهم تا اثباب سفرم را فراهم کند به اتفاق یکی از دوستان که همین جا حضور دارند به سرمزارش آمدیم ومن روبه عکس شهیدکردم و ازاو خواستم تا 3روزآینده اثباب سفرم را فراهم کند هنوز 3 روز تمام نشده بود و که به من خبر دادند خودت را برای زیارت امام رضا(ع) آماده کن و مشرف شدم و ازآن روز به بعد من وسایر دوستان نسبت به قبل با ایشان انس بیشتری پیداکردیم . حالا شما بگویید علّت اینکه پدرتان با امام رضا (ع ) ارتباط نزدیک دارد چیست ؟ @MAHMOUM01 🥀✨🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 روی صندلی اتوبوس نشستیم که مهتاب پرسید +: راستی آوا چرا دیروز مدرسه نیومدی؟ اگه بگم چی شد کف میکنی چهار نفر ریخته بودن تو مدرسه تک تک کلاس هارو دنبال یه نفر میگشتن فکر کنم مأمور بودن... همونطور با اشتیاق ادامه داد +: خلاصه انقدر گشتن آخرشم معلوم شد از مدرسه ما نبوده! , کاش بودی میدیدی بچه های مدرسه انقدر ترسیده بودن ! لبخند نا محسوسی زدم و به آرومی گفتم -:دنبال من بودن! مهتاب هیییییی کشید و بهت زده پرسید +: دنبال تو بودن؟؟؟ چی میگی تو ؟ چی کار کردی؟... آوا؟ با توام میگم چه غلطی کردی مگه؟ آهسته تو گوشش گفتم -: اعلامیه پخش کردم افتادن دنبالم فرار کردم! با چشمای گرد شده پرسید +: اعلامیه؟؟؟!!!! با شنیدن کلمه اعلامیه مردی که روی صندلی کناری نشسته بود برگشت و نگاهش به من و مهتاب گره خورد مردی کچل با سیبیل های زخیم و و کت شلوار به تن و کروات زده چهره ترسناکی داشت فوراً بحث رو عوض کردم و جوری که مرد بشنوه و گمراه شه رو به مهتاب گفتم -: آره دیگه بنده خدا چه خانم خوبی بود اعلامیشو جلوی در مدرسه زدن حیف شداااا خدا رحمتش کنه! مهتاب که خشکش زده بود همونطور با دهن باز سر تکون دادو گفت +: آها آره آره.... اتوبوس دم ایستگاه نگه داشت و بلیط رو دادیم تو راه بودیم که به مهتاب زدم وگفتم -: نمیشد یکم آروم تر بگی اعلامیه .؟؟؟ نمیگی مرده شک کرد بهمون ! +: خدا بگم چی کارت نکنه آوا آخه تو عقل داری !!! حق به جانب گفتم.-: بله که دارم عقلم هرچی باشه از تو یکی بیشتر, کار میکنه! زد تو سرمو گفت +: تو اگه عقل داشتی سمت این کارا نمیرفتی بزار وقتی لو رفتی گرفتن بردنت انقدر شکنجت دادن تا جونت در اومد اونوقت بگو عقل دارم یا نه!!! '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 ᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا