🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهاردهم
روی صندلی اتوبوس نشستیم که مهتاب پرسید
+: راستی آوا چرا دیروز مدرسه نیومدی؟
اگه بگم چی شد کف میکنی
چهار نفر ریخته بودن تو مدرسه تک تک کلاس هارو دنبال یه نفر میگشتن فکر کنم مأمور بودن...
همونطور با اشتیاق ادامه داد
+: خلاصه انقدر گشتن آخرشم معلوم شد از مدرسه ما نبوده!
,
کاش بودی میدیدی بچه های مدرسه انقدر ترسیده بودن !
لبخند نا محسوسی زدم و
به آرومی گفتم
-:دنبال من بودن!
مهتاب هیییییی کشید و بهت زده پرسید
+: دنبال تو بودن؟؟؟
چی میگی تو ؟ چی کار کردی؟...
آوا؟ با توام میگم چه غلطی کردی مگه؟
آهسته تو گوشش گفتم
-: اعلامیه پخش کردم افتادن دنبالم فرار کردم!
با چشمای گرد شده پرسید
+: اعلامیه؟؟؟!!!!
با شنیدن کلمه اعلامیه مردی که روی صندلی کناری نشسته بود برگشت و نگاهش به من و مهتاب گره خورد
مردی کچل با سیبیل های زخیم و و کت شلوار به تن و کروات زده چهره ترسناکی داشت
فوراً بحث رو عوض کردم و جوری که مرد بشنوه و گمراه شه رو به مهتاب گفتم
-: آره دیگه بنده خدا چه خانم خوبی بود اعلامیشو جلوی در مدرسه زدن حیف شداااا خدا رحمتش کنه!
مهتاب که خشکش زده بود همونطور با دهن باز سر تکون دادو گفت
+: آها آره آره....
اتوبوس دم ایستگاه نگه داشت و بلیط رو دادیم تو راه بودیم که به مهتاب زدم وگفتم
-: نمیشد یکم آروم تر بگی اعلامیه .؟؟؟ نمیگی مرده شک کرد بهمون !
+: خدا بگم چی کارت نکنه آوا آخه تو عقل داری !!!
حق به جانب گفتم.-: بله که دارم عقلم هرچی باشه از تو یکی بیشتر, کار میکنه!
زد تو سرمو گفت
+: تو اگه عقل داشتی سمت این کارا نمیرفتی بزار وقتی لو رفتی گرفتن بردنت انقدر شکنجت دادن تا جونت در اومد اونوقت بگو عقل دارم یا نه!!!
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_پانزدهم
یکم قیافه گرفتم و گفتم
-: عمراً اگه دستشون بهم برسه!
ابرویی بالا انداخت و جواب داد
+: اع؟؟؟ از کجا انقدر مطمئنی؟
جوابشو با یه لبخند کش دار دادم
چشم غره ای بهم رفت
وارد کلاس شدیم بچه ها کلاسو گذاشته بودن تو سرشون یکی رو میز میرقصید یکی میخوند یکی جامدادیشو پرت کرد سمت مهتاب که محکم تو سرش خورد
از خنده روی زمین ریسه میرفتم .یهو یکی جامدادیشو محکم هدف گرفت سمت کله ی من
حالا این مهتاب بود که غش غش میخندید
حرصی شدم و جامدادی رو که خورده بود تو سرمو گرفتم بالا و گفتم
- کدوم. بی پدرو مادری اینو کوبوند تو سر من؟
با صدای معلم که پشت سرم گفت
+: من بودم!
جا خوردم برگشتم و با یه دستم کف سرمو مالش دادم
حالا سکوت همه جار و پر کرده بود
کسی جیکشم در نمیومد
معلم که زنی ۴۰ ساله بود و فامیلیش مصلح آبادی بود با قدم های بلند وارد کلاس شد همه به احترامشون ایستادن
متکبرانه یک پله بالا رفتو اشاره کرد که بشینم سر جام
گفت
+: حالا که اینطوره برگه ها رو میز!!!
با این کلمش دل هممون هُری ریخت
یکی زد تو سر خودش یکی زیر لب مصل آبادیو فحش میداد یکی هم کتارو گذاشت زیر میزش تا راحت بتونه تقلب کنه!
اما این مهتاب بود که با خونسردی بزگه امتحانی رو ازتو پوشش در آورد
با ناله گفتم
+: آخه خاااانم!! شما که نگفته بودین امتحان میگرین!!! من هیچی نخوندم!
با چشم غره اخمی کر دو جواب داد
-: حرف نباشه جاتو با خزایی عوض کن بنویس....
چهل دقیقه گذشت و. برگم سفید سفید مونده بود کاش منو مهتاب و ازم جدا نمیکرد ...
هرچی به ذهنم میومدو نوشتم
بیشتر بچه ها بعد اینکه برگه هاشونو تحویل دادن رفتن تو حیاط
خوش به حالشون!
بلاخره نفر آخر منم برگمو دادمو پریدم تو حیاط
رفتم سمت بچه ها و داد زدم...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شانزدهم
-: مصلح آبای تفنگ بادی شوتش میکنی میره آبادی!!!
یهو همه بچه ها با صدای من پقی زدن زیر خنده کف حیاط نشستم و زدم تو سرم
مهتاب خندیدو گفت
+: وااا. دیوونه شدی!
-: مهتاب؟؟ به نظرت چند میشی؟
مغرورانه گفت
+: معلومه که بیست میشم! شایدم ۱۹/۷۵صدم
حسودیم شد...
زنگ ورزش بود فرم ورزشیم رو تن کرده بودم
مهتاب یه سمتیو اشاره کرد و گفت
+: اع آوا این همون پسر عموت نیست؟؟
برگشتم و زوم شدم به طرف کسی که به سمت سالن میرفت...
به سمتش دوییدم و گفتم
+: سلام شما اینجا چی کار میکنید؟
سرد جواب داد
-: از مدرسه با زنعمو تماس گرفتن گفتن دخترشون برگه امتحانشو سفید تحویل دبیرش داده!
زنعمو گفت کلی کار داره و نمیتونه بیاد واگه عمو بفهمه تیکه تیکت میکنه!!
برای همین ازم خواست من بیام ضمانتونو کنم!!
بی هوا خندم گرفته بود
-: ببخشید ولی من خیلی جدی گفتم چیش خنده دار بود!؟
خندم رو جمع کردم و گفتم
+: شما چرا زحمت کشیدین؟
وارد اتاق مدیر شدیم
مصلح آبادی وارد اتاق شد
مدیر برگه رو رو به سپهر گرفت وگفت
+: شما برادرشی؟
سپهر همونطور که به برگه نگاه میکرد گفت
-: بله!
مدیر ادامه داد
+:آوا خودش میدونه دانش آموز برتر این مدرسست و برای ما افتخاره اما متاسفانه توی این چند ماه خواهرتون افت تحصیلی داشته! شما دبیر هستید؟
سپهر سری تکون دادو گفت
- بله!
مصلح آبادی لبخندی زدو گفت
+: یکمی باهاش کار کنید آقای علوی!
خواهرتون استعدادو توانایی هاش بیشتر از ایناست که برگه امتحانیش روسفید به ما تحویل بده!!
سپهر حرف های مدیر و مصلح آبادی رو تأیید میکرد ...
که مصلح آبادی رو بهم گفت
+: شما بیرون باش
اتاق رو ترک کردم اما گوشم رو پشت در گذاشتم که بتونم حرفاشونو بشنوم
مدیر رو به سپهر گفت
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی عليه السلام:اگر خواهان نجات هستيد، غفلت و سرگرمى را دور افكنيد و به كوشش و جدّيت چنگ زنيد
📚غررالحكم حدیث3741
امروز پنجشنبه
۱۵ تیر ماه
۱۷ ذی الحجه ۱۴۴۴
۶ جولای ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
#کرامات #شهید_سید_کوچک_موسوی
حکایت سوم به نقل از برادر حسن جنگی مداح اهل بیت(ع)
یکی ازدوستانم برایم نقل کرد مدتی بود ازدواج کرده بودم ، همسرم خوابی عجیب دید اومی گوید خواب دیدم درگلزار شهدا ء شیراز شما را گم کرده ام پس ازجستجو بسیارخسته ونگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد گفتم شوهرم راگم کرده ام وهرچه می گردم پیدایش نمی کنم او گفت نگران نبا ش من می دانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد وگفت به شوهرت سلام برسان و بگو بی معرفت ، مدتی است سراغی از ما نمی گیری وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی 2سال گذشته دائم به گلزار شهداء وسر قبر شهید موسوی می ر فتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهدا ء غافل شده ام بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که درخواب دیدم وبرایت پیغام داد.
@MAHMOUM01
🌱از در پادگان پیاده میرفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: میخوام ورزش کنم. دفعهی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیتالماله، تو داری باهاش میری موظفی. اگه میخواستن، برای منم ماشین میذاشتن.
📚: کتاب سربلند
#شهیدمدافع_حرم_محسن_حججی🌷
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای غدیر خرج کنید...
@MAHMOUM01 🌼☘
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂سراپا وسعت دریا گرفتند....
همان مردان که در دل جا گرفتند
🍂تمام خاطرات سبزشان ماند
به بام آسمان مأوا گرفتند....
🍃 باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات🍃
@MAHMOUM01 🥀✨🥀
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفدهم
+: آوا واقعا دختر شیطون و بازیگوشی هست ! اینو یک بازم به مادرش گفتم اما شما خودت دبیری میدونی چقدر سخته با بچه های این مدلی سرو کله زدن! و اینکه واسه فامیلیه خانم صالح آبادی شعر درست کرده انداخته سر زبون بقیه بچه ها
با دست زدم تو دهنم خیلی پیش سپهر زشت شد تو دلم پدر ومادر مدیر و فحش میدادم!.و به خودم لعنت میفرستادم!
بلاخره با صدای پا و خدا حافظی سپهر از مدیرو مصلح آبادی
گوشم رو از در فاصله دادم همون لحظه مهتابو دیدم و به سمتش رفتم
که سپهر از اتاق مدیر بیرون زد با دیدنش که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره
بدون اینکه به سمتم بیاد به راهش ادامه دادو مجبور شدم من به سمتش برم
+: پسر عمو!
-: بر گشت و همونطور سر به زیر انداحته بود ادامه دادم!
+: باور کنین من درسمو میخونمااا ولی هیچی یادم نمیمونه!!
مثل سگ از بابا میترسیدم برای همین با مظلومیت گفتم
+:آقا سپهر؟؟ بابا هیچی نفهمه ها باشه؟؟ قول میدم درسمو بخونم!
نگاهش به تابلوهای روی دیوار گره خورد و گفت
جمعه ها باید باهات درس کار کنم! این طوری پیش بری چطور میخوای کنکور بدی؟
درضمن من میدونم که یکی از دلایل ضعف تو درسهات نوشتن مقاله هاییه که مینویسی!
آروم تر ادامه داد
+: پس بزارشون کنار چون تو بد دردسری میوفتی!
سرم پایین بودو فقط گوش میکردم
ناچار بودم حرف هاش رو تایید کنم چون دوتا از راز هام و میدونست
یکی مقاله نویسی و دومی هم افت درسیم که اگه به گوش بابا میرسید سرمو از تنم جدا میکرد
چیزی نگفتم که به راهش ادامه دادو رفت با مهتاب برگشتیم تو حیاط که یکی از بچه ها پرسید
+: چی شد آوا؟
-: هیچی بابا برگمو زنگ پیش سفید دادم زنگ زدن مامانم بیاد مدرسه مامانمم کار داشت پسر عموم و فرستاد!!...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هجدهم
فقط من نمیدونم کدوم ذلیل شده ای شعر صالح آبادیو گذاشته کف دست مدیر! پاک آبروم پیش پسر عموم رفت!
زهرا با تمسخر گفت
+: اها همون صالح آبادی تفنگ...
خواست بقیه حرفشو بزنه با توپ زدم تو سرش !
یکم که گذشت بارون گرفت
همه گی واسه اینکه خیس نشیم فوری رفتیم تو کلاس نشستیم یکی از بچه ها داد زد
+: بچه ها خدایی بارونش چه قشنگه !
همه بچه ها مثل این بارون ندیده ها حمله ور شدن سمت پنجره
خودمم جزوشون بودم
راست میگفت
بارون پاییزی واقعا زیبا بود
کف حیاط مدرسه رو آب گرفته بود
چقدر دلم میخواست برمو زیر بارون خیس شم اما میدونستم بعدش حتما از مامان یه کتک مفصل میخورم!
برای همین با حسرت پشت میزم نشستم ودستمو زدم زیر چونم و به بیرون نگاه میکردم ! به قطرات بارونی که با شدت به شیشه پنجره برخورد میکرد
مهتاب که سرش روی میز بود خوابش برد
با صدای توکلی(ناظم) سه متر از جامون پریدیم
دلم واسه مهتاب سوخت خیلی تو خواب عمیقی غرق شده بود!
توکلی که زنی چاق و ۴۸ساله بود با صدای بمش رو بهمون کردو گفت
-: فردا شب یلداست تو این یه روز تعطیلی پنج صفحه ریاضی حل میکنید ده صفحه پژوهش و دو بار از روی هر درس جغرافیا تا جایی که خوندید مینویسید درضمن فرداش سه تا امتحان پشت سر هم دارید علوم.زیست و شیمی
نمره کم بیارید اخراجیت!!!!
همونطور که بهت زده و با دهن های باز خیره به توکلی بودیم ادامه داد
-: حالا هم وسیله هاتونو جمع کنید برید
بعد از اینکه رفت
به. مهتاب گفتم
+: مهتاب یکی بزن تو گوشم ببینم!
مهتاب هم از فرصت نهایت استفاده رو کردو سیلی محکمی حواله گوشم کرد که صورتم سوخت و فهمیدم که خواب نیستم و من بدبخت شدم حالا کی میخواد این همه تکلیف و تو یه روز بنویسه و سه تا کتابو یه روزه بخونه!
#رمان '
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01 🌷🌿
-یَامَاحِیَالسَّیِّئَاتِ
ای مَحو کننده بَدیها ..
میشه بازم خُدایی کنی بدیهای بنده خطاکارتُ نبینی؟(:
|دعایجوشنکبیر| 🌱✨
@MAHMOUM01 🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره:الطارق🌱
#آیه:1الی4
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
#صداملکوتی
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق عليه السلام: دوست داشتن على، عبادت است
📚تاريخ بغداد ج۱۲ ص ۳۵۱
امروز جمعه
۱۶ تیر ماه
۱۸ ذی الحجه ۱۴۴۴
۷ جولای ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
#کرامات #شهید_سید_کوچک_موسوی
حکایت چهارم به نقل از خواهر شهید رستم گوشه نشین
دوست خانوادگی داریم که شیرازی نیستند ومدتی پیش به منزل مان آمدن واز مشکلی که گرفتارش شده بودندسخن گفتند واینکه به هر جا و هر کسی متوسل شده ام تا کنون نتیجه ای نگرفته ام بدون اینکه از نسبتم با شهید موسوی به او چیزی بگویم سفارش کردم به شهداء خصوصأ شهید موسوی متوسل بشود وایشان چند روز بعد تماس گرفت وگفت من همان روز به همراه شوهر و فرزندانم به گلزار شهداء بالای سر مزار شهید موسوی رفتیم مشکلم را همان طور که به عکسش نگاه می کردم با او درمیان گذاشتم اگر بگویم اوهم با من حرف می زد دروغ نگفته ام وحالا که چند روز از رفتن ما به سر مزارش گذشته نزدیک به 80درصد از مشکلمان حل شده است خوشا بحال شما که در شهرتان چنین شهید بزرگواری دارید نمی دانم او چه کرده است که اینقدر در درگاه خداوند و نزد امام رضا(ع) آبرومنداست.
@MAHMOUM01 🌼☘