🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_ششم
میدونستی اگه فامیلتو بپیجونی اونوقت خدا هم میپیچونتت! همچین میپیچونت که نفهمی از کجا پیچونده شدی!
با خنده میگفت که بفهمم شوخی میکنه!
دلم نمیخواست برم ...
از جمع شلوغ بدم میومد!...
منصور که دید میخندم ادامه داد
:+ خب آقا سیّد میخوای بیای یا میخوای پیچونده شی؟
دستی به محاسنم کشیدم وگفتم
-: نه حاجی خستم شما برید!
سهیلا سرشو به علامت تاسف تکون دادو گفت
+: هرطور راحتی داداش ...
یه نگاه به مامان و آقاجون کردو ادامه داد
+: پاشید بریم...
بعد رفتنشون نمازمو خوندم و خودمو مشغول کتاب خوندن کردم نفهمیدم چطوری لا به لاش خوابم برد
با صدای منصور از جام پا شدم با لحجه جنوبی گفت
+: حاجی سیّد پاشو اخوی نمازه صبحه ها!
با شنیدن صداش دستی به چشمام کشیدمو گفتم
-:اع صبح بخیر حاجی کی اومدید شما؟
+: اولا حاجی نه و حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا سیٌد منصور سماواتی اصل
بعدشم دیشب امدیم یه جوری مظلوم خوابیده بودید شما که دلمون نیامد بیدارتون کنیم برادر...
خندیدیمو بعد یه وضو جانمازو پهن کردیم و من و آقاجون و مامان و سهیلا پشت سر منصور نماز جماعتمونو بستیم...
آوا&
نمیدونم چرا اما شیک ترین لباس هامو پوشیدمو با قشنگترین عطرم دوش گرفتم
همش به این فکر میکردم یعنی سپهرم میاد؟
نه بابا فکر نمیکنم شب یلداهم که اومده بود حتما شانسی بود ...
شایدم چون سال تحویل شده بود بیاد اصلا نمیدوستم...
آخر سر بعد اینکه کلاهمو روی سرم گذاشتم موهامو که همیشه باز میزاشتمو شونه کردم
با صدای مامان داد زدم
+: امدددددم ... مامانننننننن!!!
از پله ها پایین رفتمو با چهره اخم آلود مامانو بابا مواجه شدم با لبخند بچه گونه. ای گفتم
+: ببخشید دیر شد دیگهه...
سوارماشین شدیم بابا هنوز استارت نزده بودکه...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_هفتم
یاد اون اسلحه لای کتاب افتادم که باید میدادمش به سپهر ...
با خجالت تو گوش مامان گفتم
+: وای مامان دستشویی دارم!
مامان از حرص پوفی کشیدو گفت
-: برو دیگه اه دیر نکنیااااا!
چشمی گفتمو از ماشین پیاده شدم
قفل درو باز کردم دوییدم طرف اتاقم برق و روشن نکردم که بفهمن به جای رفتن به دستشویی رفتم اتاقم کتابو از زیر تخت بیرون کشیدمو بازش کردم اسلحه رو برداشتم که با نگاه کردن بهش دستام لرزید
نمیدونستم توش ماشه داره یا نه چپن حتی انگشتمم بهش نزده بودم
بلاخره هرطور بود اونو تو جیب کت داخلیه جیبم گذاشتم
تو دلم به خودم میخندیدم چه شجاعتی داشتم
شیار های اسلحه رو روی قفسه سبنم حس میکردم دکمه کتمو بستمو از اتاق بیرون زدم دستهامو الکی به هم میمالوندم که مثلا دستشویی بودم
سوار شدم به سمت خونه عمو شاهرخ اینا رفتیم اونام مثل ما خونه اشرافی داشتن عمو شاهرخ تو کار تجارت بودو مدام به سفر خارج از کشور میرفت دوتا پسر به اسم سروش و آرش داشت که سروش هشت ساله بودو آرش بیست و دو سالش بود
تو نظام یه سرباز معمولی بود
در کنارش یه خواهر۲۰ ساله به اسم راحله داشتن
به سمت راحله رفتمو دست دادم
سال نورو بهش تبریک گفتم با بقیه هم مثل راحله با خوشرویی احوالپرسی کردمو روی مبل نشستم چیزی نگذشت که عمو بهمن و زنو بچه هم امدن اما خبری از عمو علی اینا نبود
بلاخره همه اومده بودن که صدای زنگ در بلند شد چشمم و از بچه ها برداشتم و به در دوختم سروش دروباز کردو گفت
+: اع عمو علی اینا اومدن!
یکی یکی به ترتیب وارد شدن
عمو
زنعمو
سهیلاوشوهرش
انگار فقط من بودم که منتظر بودم نفر بعدی عضو خانوادشون رو تو چهارچوب در ببینم
اما اثری از سپهر نبود
کلافه هوفی کشیدم و جرأت نمیکردم از جام تکون بخورم
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان ''
@MAHMOUM01
⧼💔🥀⧽
به قول ِحاج مهدی رسولی :
مارو کسی گردن نگرفت ..
ولی تو مارو گردن بگیر آقای امامحسین :).. 🖤
#ماه_محرم🌙
<@mahmoum01>🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-﷽-🥀
سینهزنهاچشمبهراهن
کهمیادبویمحـرم...🥀
﴿3روزتاماهعاشقی﴾
#امام_حسین ❤️
#محرم 🏴
#ماه_محرم 🌙
-<@mahmoum01>🌱
≪🥀✨≫
دارهمیاددوباره
بازبویمـحـرم...🥀
﴿3روزتاماهعاشقی﴾
#امام_حسین ❤️
#محرم 🏴
#ماه_محرم 🌙
-<@mahmoum01>🌱
⏤͟͟͞͞🏴⃟🖤••
بــار اِلـاهـٰا ..
اجـلم را تـو بـه تـأخـيـر انـداز
چـنـد روزيـسـت
دلـم تـنـگِ مـحـرم شـده اسـت💔..
<@mahmoum01>✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏤͟͟͞͞🏴⃟💔••
بـزارمـحـرمبـرسـه
واسـتقـیـامـتمـیکـنـم...✋🏼
﴿3روزتاماهعاشقی﴾
#امام_حسین ❤️
#محرم 🏴
#ماه_محرم 🌙
-<@mahmoum01>💔
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علي عليه السلام: بدى، در سرشت هر كسى نهفته است. اگر صاحبش بر آن چيره شود، پنهان مى گردد و اگر بر آن چيره نشود، آشكار مى گردد
📚غرر الحكم، ح 2190
امروز دوشنبه
۲۶ تیر ماه
۲۸ ذی الحجه ۱۴۴۴
۱۷ جولای ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
#جنایت_تجزیه_طلبان_کرد شماره 3
زخمی کردن پدر خانواده و به شهادت رساندن فرزندانش
در ۲۹ اردیبهشتماه سال ۱۳۵۹ مسلحین حزب دمکرات به منزل شکرالله نمکی در سنندج حمله کردند. او به همراه فرزندانش از جمله طرفداران انقلاب بودند و با دستگاههای دولتی و نیروهای نظامی همکاری داشتند. در جریان این حمله، پدر خانواده را زخمی کردند و ۳ فرزندش، رحمت الله ۲۷ ساله، شهریار ۲۲ ساله و شهرام ۱۷ ساله را دستگیر کردند و به منطقهای به نام سنگ سیاه در اطراف سنندج بردند. حامیان خلق کُرد این سه کُرد مسلمان را پس از شکنجه به شهادت رساندند.
#حدکا
#کومله
#تجزیه_طلبی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
@MAHMOUM01
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دگر مگر تو به دادِ منودلم برسے...!💔
#محرم🥀
<@mahmoum01>🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا داری تو قلبم:)❤️
<@mahmoum01>🥀
⧼🖤⧽
امسالمحرمکمنذار!
برایِدلخودتمیگم
جوریباشکهبعدهابگی:
«همهچیزازمحرمشروعشد(:✨
<@mahmoum01>🏴
-﷽-✨
اینحسینکیست
کهعالمهمهدیوانه
اوســت...🥀
﴿2روزتاماهعاشقی﴾
#امام_حسین ❤️
#محرم 🏴
#ماه_محرم 🌙
-<@mahmoum01>🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≪🏴✨≫
بـزارمـحـرمبـرسـهواسـت
قـیـامـتمـیکـنـم...✋🏼
﴿2روزتاماهعاشقی﴾
#امام_حسین ❤️
#محرم 🏴
#ماه_محرم 🌙
-<@mahmoum01>🖤