فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: ملايم باش؛ زيرا هركه ملايم باشد، همواره از دوستى كسانش برخوردار مى شود
📚غررالحكم حدیث2376
امروز پنجشنبه
۲۶ مرداد ماه
۳۰ محرم ۱۴۴۵
۱۷ آگوست ۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
⚘شهدای مظلوم فراجا⚘
شهيد عباس ضمیری بیداری
فرزند محمدمتولد 1367/03/19
محل تولد : روستای علیآبادک از توابع شهرستان بردسکن استان خراسان رضوي
تاریخ شهادت : 1390/05/12
محل شهادت : هنگ مرزي سراوان ميلههاي مرزي 172و171 مرز ايران و پاكستان
مذهب : شیعهدین : اسلام
تحصیلات : دیپلمدرجه : استواردوم
استان سکونت : خراسان رضوی
شهر سکونت : بردسکن
روستا سکونت : علی آبادک
نوع استخدام : کادری
تاریخ حادثه : 1390/05/12
استان حادثه : سیستان و بلوچستان
🕊🌷🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣به نماز نیست
دلت پاک باشه...!!
استاد #دانشمند❤️
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_پنجم
+: از همین حالا زمانت شروع میشه
بدون اینکه چیزی بگم شروع کردم به حل امتحان هرچی که بلد بودمو نوشتم
صدای سپهر هنوز توی گوشم میپیچید ...
بلاخره برگمو تحویل دادمو گفتم
+: خانم صادقی من امتحانمو دادم میدونم که نمره خوبی میگیذم ولی شما بدونین بی دلیل و با قضاوت الکی زدین تو گوش من که باعث شد گوشوارم بشکنه!
اجازه ندادم حرف بزنه از سالن زدم بیرون و مامان تو ماشین منتظرم بود و گفت
+: امتحانتو دادی؟
-: آره مامان جون بریم خونه!
امروزگوشوارم حاضر میشد
کمد لباسامو باز کردم اگه سپهر تو مغازه بود چی؟ شایدم عمو باشه ! حالا اصلا مهم نیست !
دست بردم که مانتو شلوار لی رو بردارم که چشمم افتاد به نایلون ته کمد یادم رفته بود چی توشه برای همین بازش کردمو با دیدن چادر یادم افتاد اینو سپهر بهم داده بود وای از پارسال یادم رفته بهش برگردونم
آخه من چقدر ...
روسری ارغوانیه که با مهتاب خریده بودمو سرم کردم !
کیفمو انداختم. شونم و با نایلون چادر از پله ها پایین رفتم با دیدن بابا سلام کردمو گفتم
+: خسته نباشید...
یه قلبپ از نوشیدنی که تو دستش بود خوردو گفت
-: ممنون کجا با این عجله؟
+: گوشوارمو دادم تعمیر به عمو علی میرم بگیرمش!
با حرفی که زدم تو دلم گفتم
-: خاک تو سرت آوا حتما الان میپرسه چی شده مگه گوشوارت؟
+: چی شده مگه گوشوارت؟
آه بیا دیدی پرسید! آخه تو چقدر بد شانسی آوای بد بخت
-: هیچی یکم پیچش شل شده بود دادم درستش کنن!
با یه با اجازه جلدی از خونه زدم بیرون!
نفس عمیقی کشیدمو به راهم ادامه دادم
ترجیح دادم بقیه راهو پیاده برم
وقتی رسیدم در مغازه بسته بود با خودم گفتم +: عجب بابا شاید زود امدم!
چیزی نگذشت که با صدای مردی پشت سرم برگشتم و با چهره سپهر مواجه شدم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_ششم
وای بازم بوی همون عطره !
+: سلام پسر عمو!
-: سلام عصرتون بخیر!
+: مرسی عصر شمام بخیر!
کلید انداخت و در مغازرو باز کرد
مغازه بزرگ عمو علی مثل همیشه تمیزو براق بود ...
جعبه یاسی رو جلوم روی میز گذاشت و گفت
+:: اینم گوشواره های شما...
در جعبه رو باز کردم
یه لحظه حس اونایی رو پیدا کردم که طرف یه جعبه در میاره میزاره جلوش ازش خواستگاری میکنه!
تو دلم با افکار مسخرم خندیدم!
گوشواره هامو برداشتم و انگار مثل روز اولش شده بود
رو بهش با لبخند گفتم
+: مرسی خیلی خوب شده !
چقدر تقدیم کنم!؟
با مهربونی گفت
-: من که از شما مبلغی نمیگیرم!
+: نه خب شما فکر کنید. منم مشتریه شمام!
-: میدونین اگه بابا بفهمه چقدر ناراحت میشه !
دیگه چیزی نگفتم خواستم راهمو گرد کنم برم که یاد چادر افتادم برگشتم سمتش و نایلون چادرو به سمتش گرفتم و گفتم
+: ببخشید راستی اصلا یادم رفته یود اینو بهتون برگردونم!
توشو یه نگاهی انداخت و خندید!
+: میدونین گذاشته بودمش تو کمد اصلا ندیدمش ببخشید دیر شد!
چادرو از تو نایلونش در آورد تاشو باز کرد نمیدونستم میخواد چی کار کنه!
اما با چادری که روی سرم جا گرفت کلی جا خوردم!
که گفت
-: شما که با این خوشگلتری حیف نیست اینو پسش بدین به من؟
اصلا فکم قفل کرده بود نمیدونستم باید چی بگم اصلا چرا اینو گفت یعنی من با چادر خوشگلتر بودم؟
با زن و مردی که وارد شدن حرفی که میخواستم بزنمو خوردمو با یه با اجازه زدم بیرون ! هنوزم تو شوک بودم که با صدای کسی که گفت
+: خانم چته؟؟ نمیبینی چراغ سبزه همینجوری سرتو میندازی پایینو میری؟
حواسم امد سرجاش وسط خیابون بین اون همه ماشین بودم!
دلم نمیخواست چادری که سپهر سرم کرده رو درش بیارم !
#رمان '💚
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: كسى كه در كودكى نياموزد، در بزرگ سالى پيش نمى افتد
📚غررالحكم حدیث8937
امروز جمعه
۲۷ مرداد ماه
۱ صفر ۱۴۴۵
۱۸ آگوست ۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
دوم مرداد تولد سردار شهید حاج احمد کاظمی
🌸 مادر خواب سه تا ماهی را دیده بود که توی یک رودخانه می رفتند
یکی از اون ماهی ها روی کمرش یک هلال ماه داشت اصلا انگار خود ماه بود..
مادر وقتی خوابش رو تعریف می کرد حال و هوای خاصی داشت. می گفت : هزاران ماهی دیگه بودند که با اون دو ماهی دنبال این ماهی نورانی می رفتند . اون ماهی همه رو سمت دریا هدایت می کرد.
مادر می گفت :محسن می دونم اون سه تا ماهی تو و دو برادرت بودین ولی نمی دونم اون ماهی نورانی کدوم یکی تون بود.
آن وقت ها احمد چهارسالش بود.
بعدها توی جنگ وقتی احمد فرمانده لشکر هشت نجف اشرف شد مادر گاهی یاد خوابش می افتاد و می گفت اون ماهی نورانی ، احمدم بود.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار سردار شهید حاج احمد کاظمی
به مناسبتسالروزتولد حاج احمد
•
روحشان شاد🕊🌹🕊 نامشان جاویدان
شادی ارواح مطهر شهیدان صلوات
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿••
تنها آرزویمان باید فرج امام زمان علیهالسلام باشد نه بهترین آرزویمان..!
#امام_زمان♥
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_هفتم
انگار رو ابرا پرواز میکردم تو حال خودم نبودم!
دلم میخواست پیاده تا خونه برمو مدام حرفشو تو سرم اکو کنم!
(شما که با این خوشگلتری...
لبخندش....!
بوی عطرش ...!
صداش !
چشماش...!
من پیش اون خیلی بچه بودم شاید اون منو مثل یه دختر کوچولویی میبینه که هرچی میگه میگم چشم!
دلم نمیخواست فکرای منفی بیاد تو سرم به چیزای خوب فکر میکردم!
به این که چیزی بشم که اون میخواد...!
تا راه مقصد نفهمیدم چطور رسیدم کلید انداختم و رفتم تو ...
نگاه متعجب بابا و مامان که کنار هم روی مبل نشسته بودن باعث شد نگاهی به سرو وضعم بندازم
+: این چیه سرت کردی؟
نمیدونستم چی باید میگفتم ...
-: چادره دیگه!
مامان یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت
+: اع؟ از کی تا حالا یه شبه روسری پوشیدی حالا هم چادر؟ ... با کی میگردی که اینطوری داره تربیتت میکنه؟؟
آب دهنمو با صدا قورت دادمو جواب دادم
+: مامان مگه بده؟
-: بد نیست ! ولی ما یه چیزیو باید هزار دفعه بهت بگیم تا بفهمیو انجامش بدی اونوقت ...
با حرف بابا ادامه حرفشو قطع کرد
+: باشه بابا ! ولی میدونی که نظام چقدر روی حجاب حساسه مخصوصا روی چادر پس طوری لباس بپوش که فردا روزی منو به خاطر پوشش بچم از نظام نندازن بیرون!
راست میگفت اون شاه عوضی خیلی روی حجاب و چادر حساس بود یه زمانی هرکی چادر سرش بودو مامورا میریختن سرش و چادرشو از سرش میکشیدن و کلی هم کتکش میزدن!
اما الان بهتر شده بود هرکی میخواست با چادر یا بی چادر تو اجتماع میگشت!
چشمی گفتم و به سمت اتاقم پا تند کردم!
نشستم روی تخت چادرو از سرم کشیدم
تاش کردم و گذاشتم تو کمد لباسام جلوی چشمم !
آخرین امتحانم داده بودم باید منتظر نتایج امتحانا میموندم!
تازه اول تابستون بود هر چقدر که میگذشت
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_هشتم
بیشتر دلم تنگ میشد واسه نوشتن حرف های امام روی برگه وپخش کردنشون بین مردم!
کاش زود تر تموم میشد این فلاکت...
سپهر&
نمیدونم چرا اون حرفو زدم ... اما هرچی که بود حقیقتو گفتم
مثل یه مرواریدی شده بود تو صدف!
دیگه اولای تابستون رسیده بود اوضاع مملکت بیشتر از همیشه ریخته بود به هم ...
یه دست پیرهن سفید و شلوار مشکی پوشیدم و رفتم به سمت همون خونه نقلی در زدم صابر درو باز کرد نا محسوس وارد شدم
جلدی دوییدیم سمت زیر زمین
مثل همیشه کف اتاق دوازده متری کلی برگه ریخته بودو یه چراغ ضعیف زرد رنگ اون وسط نور میداد
+: سلام آقا سیّد!
-: سلام !
به کیوان وسجادسلام دادم!
روی صندلی نشستم کلی از بیانات امام روی کاغذ نوشته شده بود ...
یا دیدن دست خطش جا خوردم چقدر این دستخط آشنا بود!
رو به صابر گفتم
+: اینا رو کی نوشته؟
-: والا اینارو خواهرم داد گفت دادم یه دختری برام نوشته!
با شنیدن کلمه دختر یکمی تو فکر فرو رفتم!
آره خودش بود همون اعلامیه هایی که تو کلاستور آوا بود ! خدا نکشتت دختر گفته بودم دیگه ادامه نده!
کیوان پرسید
+: مگه چیزی شده سپهر؟
با خونسردی جواب دادم
-: نه! چیزی نشده!
برگه هارو دونه دونه تو دستگاه چاپ میزاشتم و ازشون چنین تا کپی میگرفتیم شاید از هر برگه دویست تا کپی میشد...
بعد اینکه کارمون تموم شد برگه هارو دسته کردیمو توی کارتن هایی که روشون عکس مواد شوینده بود جا ساز کردیم سجاد وانتشو آورد هرکی دوتا از کارت هارو برد تو خونش!
آسمون رنگ تیره به خودش گرفته بود!
به سمت خونه رفتم!
مامان با دیدن کارتن ها پرسید
+: اینا چیه پسر چقدر زیاد گرفتی !!
نباید نگرانشون میکردم !
برای همین مجبور شدم بگم
-: نه مادر اینا تایدو مایع ظرف شویی نیست !
#رمان '💚✨'
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01