فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزارکهامسالحرمُببینماربعینحسین
دقمیکنماگهنرماشکمنوببینحسین❤️🩹!'
#اربعین
#امامحسین
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️اگر قهری با من باشه....
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد
به چهره متعجب مامان بی اهمیت به سمت اتاقم دوییدم!
مستقیم رفتم سمت کمد لباسام
همه لباسامو روی زمین ریختم خدایا یعنی امشب چی بپوشم؟
یادمه وقتی میرفتیم خونه عمو
سهیلا و زنعمو همیشه یه چادر رنگی میپوشیدن!
برای همین لباسارو ول کردمو رفتم تو حیاط دوییدم طرف اتاق ماهور خانم!
سه تقه به در زدم که درو باز کردو گفت
+: سلام دختر گلم!
-: سلام ماهور خانم حالت چطوره؟
+: خوبم خانم شما خوبی؟ کبکت خروس میخونه!خبریه؟
-: ماهور خانم امشب مهمون داریم میای کمک مامانم/؟
+: چشم!
خواستم برگردم که یادم افتادو پرسیدم
-: ماهور جونی؟ چادر داری؟
با تعجب پرسید
+: چادر میخوای چی کار؟
-: ازون چادر گل گلی خوشگلا ها؟؟
+: دارم شما بگو اول میخوای برا چی؟
-: حالا شما بده!
+: آخه زیاد دارم بیا خودت هرکدومو دوست داشتی بردار! بدون تعارف رفتم تو چند تا چادر تا شده اورد گذاشت جلوم
یکیش سفید بود با گل های ریز آبی آسمونی... یکیش سفید بودو با پروانه های صورتی و اون یکی هم همه رنگی قاطی پاتی بود اون پروانه ایه خیلی به دلم نشست برش داشتم و گفتم
+: همینو میخوام!
-: برش دار دخترم!
گونشو بوسیدمو جلدی دوییدم سمت خونه و رفتم تو اتاقم ...
یه لباس گلبهی و شلوار سفید برداشتم روسریمم صورتی برداشتم که به پروانه های چادر بیاد !
لباسارو تا کردمو روی تخت چیدم هنوز خیلی زود بود برای همین رفتم تو آشپز خونه و به ماهورو مامان کمک کردم...
سپهر...&
سهیلا تلفنو گذاشت و رو به منصور گفت+: منصور جان ! زنعمو فرزانه بود گفت امشب بیاید خونه ما!
منصور با لبخند گفت
-: سهیلا جان نمیخوام بیوفتن تو زحمت!
+: خودت دیدی که گفتم نمیخوام بیوفتن تو زحمت ولی خیلی اسرار کردن!
رفتم تو حیاط چشمم افتاد به گل های تو باغچه.
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هفتاد_و_یکم
و گلدون های دور حوض افتاد!
آب پاش رو از حوض پر آب کردم و مشغول آب دادن به گلها شدم...
چقدر این کارو دوست داشتم...
غروب شده بودو من هنوز تو حیاط بودم...
با گلها خداحافظی کردم و رفتم به طرف پذیرایی سهیلا مدام غر میزد
+: ای خدا این لباسمم که تنگ شده!
منصور کلی بهش میخندیدو گفت
-: خب خانم انقدر غر نزن دیگه پف کردی! من چی کار کنم؟
مامان که وزنش یکمی از سهیلا بیشتر بود یه لباس اوردو به سمت سهیلا گرفت و گفت
+: بیا مادر اینو بپوش!
-: نه مامان من گل گلی نمیپوشم !
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت
+: چه ناز میکنه!
لباسو از مامان گرفتمو به شوخی رو به منصور گفتم
-: ولش کن این سهیلارو بیا تو بپوش!
یهو همگی پقی زدن زیر خنده که بابا اون وسط گفت
+: اع پسر نکن زشته!
منصور با خنده رو به بابا گفت
-: عیب نداره حاجی جوونه و جاهل !
سهیلا زد رو شونموبا صدای بچگونه گفت
-: دایی جون برو آماده شو بریم دیگه!!!
زدم روی پیشونیم و گفتم
+: ای وای بازم مهمونی! نه بابا شما برید من نمیام!باشه دایی جون؟
نگاه ها برگشت طرفم!
بعد یکمی سکوت گفتم
+: اع چرا اینجوری نگاه میکنید خودتون خوب میدونین من حوصله مهمونیو ندارم ! پاک شلوغ میشه اونجا آدم سر سام میگیره! و رو به منصور گفتم
+: نه حاجی؟
منصور که عباشو پوشید گفت
-: والا چی بگم هرطور میلته!
بابا گفت
+: هیچکی نیست فقط ماییم! ولی کارت میشه کرد نیا!
بعد اینکه ازم خداحافظی کردن رفتن و من موندم چشمامو بستم و سرمو به مبل راحتی تکیه دادم!
چقدر سکوت خونه آزار دهنده بود...
ساعت همینطور میگذشت ...
ساعت شد ۸ همینطور با تسبیح ذکر میگفتم ... تصمیمم عوض شد پا شدمو به سمت کمد لباسام رفتم یه پیرهن یشمی و شلوار مشکی پوشیدم شونه ای به موهام
#رمان '💚✨'
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01
حیات قلب در گریه است
و آن قتیلالعبرات کشته شد
تا ما بگرییم و خورشید عشق را
به دیار مرده قلبهایمان دعوت کنیم...
[ #شهید_مرتضی_آوینی ]#امام_حسین | #اربعین . @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
خستم از بس که یه کنج از حرمو خوندم:)"💔
<@MAHMOUM01>
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تلاوت استاد عبدالباسط محمد عبدالصمد
🌱شاهکارهای استاد🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه💔