🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: رياكار را سه نشانه است: وقتى چشمش به مردم مى افتد كوشا مى شود، وقتى تنهاست سستى و تنبلى مى ورزد، و دوست دارد كه در هر كارى ستايش شود
📚ميزان الحكمه ج4 ص336
امروز دوشنبه
۳ مهر ماه
۹ ربیعالاول ۱۴۴۵
۲۵ سپتامبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
می رسد بر گوشِ من:
عصرِ ولایت عهدی است
نوبتِ صاحب الزمانیِ
امامِ مهدی است
اختیارِ ما به دستِ توست
ای حصنِ حصین
مهرِ تو در سینه ی ما
هست چون دُرّ و نگین
با تو هر ساله
در این ایّام بیعت میکنیم
ای امامِ حیّ و حاضر ..
جلوه ی حبل المتین
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌺
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)🌺
#مبارڪباد✨🌺✨
@MAHMOUM01
مداحی آنلاین - عشق به ولی خدا - حجت الاسلام علی پناه.mp3
2.77M
🌺 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
♨️عشق به ولی خدا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #علی_پناه
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
@MAHMOUM01
💠سه روایت درباره نمازشب
🔸️خوش بویی
امام صادق علیه السلام: نمازشب، آدمی را خوش بو می سازد.
📚همان
🔸️روسفیدی
امام صادق علیه السلام: نمازشب، صورت را سفید و نورانی می کند، آثار ایمان در آن نمایان می شود یا در قیامت در زمره رو سفیدان است.
📚علل، ص۳۶۳
🔸️درمان درد ها
امام صادق علیه السلام: بر شما باد به نمازشب، زیرا دور کننده بیماری از بدن های شما است.
📚همان
#نماز_شب
کانال معرفتی
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: هر كس عيب تو را برايت آشكار كرد، او دوست توست
📚غررالحكم حدیث ۸۲۱۰
امروز سهشنبه
۴ مهر ماه
۱۰ ربیعالاول ۱۴۴۵
۲۶ سپتامبر۲۰۲۳
→@MAHMOUM01
🎐 #مکتب_حاج_قاسم | #حاج_قاسم
🔸شهدا، مرگ را به سخره گرفته اند، تا ما به حقارت دنیا بخندیم. شهدا، حیثیت خون را فریاد زدند، تا ما گوشت و پوستمان را از جرعه عطش و شور بپرورانیم. شهدا، همه تعلقات را از خود بریدند و خود را مسافر آسمان کردند، تا گذرگاه بودن دنیا را اثبات کرده باشند و راز آزادی را بریدن از خویش ثبت نموده باشند. پس سلام بر شهدا و بر فرهنگ همیشه روشنشان. بر ما باد مرور خویش در بایدهای آنان و محک زدن خود در این غفلت گاه نسیان زا.
سلام بر شهادت که بزرگ ترین نتیجه حرکت است.
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
با تلفن عمومی با شماره خونه مهتاب تماس گرفتم بعد سه تا بوق مادرش جواب داد
+: بله؟
-: سلام خاله خوبین؟
+: سلام شما!؟
-: آوا ام ! دوست مهتاب!
+: سلام عزیزم خوبی پدر مادرت خوبن الحمدالله؟
-: ممنون خوبن سلام دارن! میگم خاله مهتاب هستش؟ میشه گوشیو بدین بهش!
-: آره هستش باشه دخترم چند لحظه گوشی!
چند ثانیه گذشت که صدای مهتاب تو گوشم پیچید!
-: سلام آوا تویی؟
+: سلام مهتاب خوب گوش کن ببین چی میگم!
من دارم میرم شهر ری حواستو جمع کن مامانم زنگ زد پرسید بگو من خونتونم خب؟
-: چی؟
+: هیس مهتاب مادرت میشنوه!
-: مامانم رفت تو حیاط ! واسه چی میخوای بری شهر ری حالا؟؟
+: دارم میرم سپهرو ببینم!
-: مضخرف نگو آوا اجازه نمیدن! خودتم میگیرن ها!
+: نمیتونن کاری کنن! بهشون میگم دختر تیمسار علوی ام!
-: آوا! تو کلت داغه الان نمیفهمی داری چی کار میکنی!داری
#رمان
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_چهارم
اشتباه میکنی!
بدون اینکه جوابشو بدم تلفنو سر جاش گذاشتم
دوییدم طرف خیابون و یه ماشین کرایه کردم میدونستم اگه اونجا کسی با چادر ببینتم اجازه ورود بهم نمیدن هیچ تازه کتکمم میزنن! برای همین چادرمو سرم نکردم
دست و پام یخ کرده بود!
تا رسیدم کرایه رو حساب کردم و جلوی در نگهبانی چند تا سرباز بود ...
خواستم برم تو که یکیشون گفت
+: کجا خانم؟
-: میخوام برم داخل!
+: بیا برو بیرون ببینم!
اخم کردم و سوالمو دوباره تکرار کردم
-: گفتم میخوام برم داخل!
+: نمیشه ورود ممنوعه!
-: من دختر تیمسار محمد علوی ام!...
با اخم گفت
+: دختر هرکی میخوای باش برو بیرون نمیشه بری داخل!
با جثه ظریفم جلوی روشون وایسادم
-: من هیچ جا نمیرم ! پسر عمومو اوردین اینجا میخوام برم ببینمش!
+: برو خانم پسر عموت کیه بپ خدا روزیتو یه جا دیگه بده!
با حرص داد زدم
-: میگم برو کنار میخوام برم تو با کله گنده هاتون حرف بزنم!
+: داد نزن هااا میگم پدرتو درارن! برو گمشو بیرون دیگه!
با توهینی که بهم کرده بود
دیگه نتونستم طاقت بیارم خواستم به زور وارد محوطه شم که هلم دادو پرت شدم روی زمین با دیدن کف دستهام که زخمی شده بود گریم گرفت که سرباز با قیافه زشت و بد ترکیبش به اون یکی سربازه گفت
+: عجب آدمهای سیریشی پیدا میشنااا!
بعد رو بهم گفت
+: برو گمشو دیگه بچه!
از جام پا شدم لباس های خاکیمو تکوندم نه اینطور نمیشد مهتاب راست میگفت هیچ راه ورودی وجود نداشت...
از همون راهی که امده بودم برگشتم!
رسیدم به خونه با کلافگی کفش هامو یه طرف پرت کردم !
میدونستم آرش تو اون زندان لعنتی زندان بانه!
خودمو به درو دیوار میزدم که فقط یه بارم که شده ببینمش !
دیگه به حد خودکشی رسیده بودم!
دیگه دلم نمیخواست زندگی کنم!
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_پنجم
روسریو با خشم از روی سرم در آوردم که گیر کرد به گوشواره هام و نخکش شد
حرصم بد تر شد
همون گوشواره هایی بود که شکسته بودمو سپهر برام درستشون کرد ...
یادش بخیر انگار همین دیروز بود!
از تو آینه به دو جفت گوشواره های کوچولوم خیره بودم!
با فکری که تو سرم خورد به خودم گفتم
+: نه آوا اگه بابا بفهمه از خونه پرتت میکنه بیرون ! اسمتم از تو شناسنامش حذف میکنه!
اما دلم یه چیز دیگه ای میگفت
+: میتونم با فروختن طلاهام بهشون باج بدم تا بتونم فقط یه بار سوهرو ببینم !
اما چه میشه کرد دل بود دیگه رقیب عقلم ! به عقلم غلبه کردو کشوندتم سمت کمدم از ته کمد جعبه طلاهامو برداشتم
در جعبه سا تَنِشو باز کردم یه جفت گوشواره چهار تاالنگو دو تازنجیر و سه تا پلاک و یه دونه انگشتر توش بود
سر جمع ۵۰۰گرمم نمیشد ولی شاید خوب میشد آبش کرد!
فردای اونروز برگشتنی تو راه مدرسه وارد طلا فروشی ماهک شدم
نمیتونستم برم پیش عمو علی برای همین نصف طلاهامو به یه غریبه فروختم
نمیخواستم همه طلاهامو بفروشم!
ولی برای اطمینان با خودم میبردمشون !
شناسنامم هم با خودم بردم که ثابت کنم دختر تیمسار علوی ام...
دیگه همه چی رو برداشتم
این بار بیشتر از همیشه استرس داشتم
از پله ها پایین رفتم طبق معمول با این سوال همیشگیه مامان مواجه شدم
+: کجا؟
-: میرم خونه مهتاب! فردا امتحان داریم میخوام یکم درس بخونیم
دیگه چیزی نگفت دوییدم سمت حیاط
بازم با همون باجه تلفن عمومس با خونه مهتاب اینا تماس گرفتم بعد سه بوق جواب داد
+سلام بفرمایین؟
-: سلام مهتاب آوا ام!
+: سلام چی شده باز؟
-: مهتاب من دوباره دارم میرم شهر ری یادت نره اینبارم مامانم زنگ زد بگو خونه شمام باشه؟
+: اَه آوا خسته شدم از بس دروغ گفتم!
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ پیامبر اكرم (صلّی الله عليه وآله):كسى كه ازدواج كند ، نيمى از دين خود را حفظ نموده است پس براى نيمه دوم بايد تقواى خدا در پيش گيرد .
📗بحار الأنوار ج100 ص219
امروز چهارشنبه
۵ مهر ماه
۱۱ ربیعالاول ۱۴۴۵
۲۷ سپتامبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
🌹 هرجا که عاشورا و کربلایی است خطی است از درس رشادتِ "عباس" "والله إن قَطَعتُمُوا یَمِینی
إنّی اُحامی أبداَ عَن دینی"
در عملیات «فرمانده کل قوا خمینی روحخدا» دست راستش را از دست داد؛ این مجروحیت او را از ادامه جهاد باز نداشت و بارها به جبهه اعزام شد تا اینکه در عملیات محرم درحالیکه بیسیمچی لشکر۱۴ امام حسین علیهالسلام بود دست دیگرش قطع شد و در این هنگام شاسی گوشی را با پا فشار داده و گفت: «سلام من را به حضرت امام برسانید و بگویید رزمندگان در اجرای اوامر شما کوتاهی نکردند؛ وضع ما خوب است، مهمات، غذا ، همه چیز داریم، منظورم را که میفهمید؟» پس از چند لحظه صدای او قطع شد و هر چه او را صدا زدند جواب نداد بعد خبر آمد که آن عزیز در همان لحظه به شهادت رسیده بود.
#عباسهای_روحالله
#شهید_احمد_صداقتی
@MAHMOUM01