🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_ششم
یه بطری آب خریدم و یه ماشین گرفتم و تا خود مقصد کیفمو به خودم محکم چسبوندم!
وقتی رسیدم بطریوزیر پالتوم جاساز کردمو باز با همون سرباز حال به هم زن مواجه شدم
+: بازم که تو امدی! ول کن نیستی نه؟؟
با جدیت گفتم
-: میخوای شناسناممو نشونت بدم تا بفهمی من دختر تیمسارم یا نه؟؟؟
+: برو بابا مردم دیوونه شدن!
تو دلم هزار تا فحش بارش کردم!
دویست تومن پول از تو کیفم در اوردم گرفتم جلوش جوری که هیچکی نبینه و نشنوه گفتم
-: ببین ! اگه بزاری برم تو با بازرستون حرف بزنم دو برابر اینی که بهت دادمو بهت میدم!
اولش به شوخی گرفت اما وقتی خواست پولو بگیره با احترام گذاشتن اون یکی سرباز برگشتم و متوجه حضور یه مردی کچل با ریش پروفسوری شدم
اسمش منوچهر بود
قیافه زشت و حال به هم زنی داشت پولو تو دستم مچاله کردم که نبینه و رو بهش سلام کردم اولش سر تا پامو با اخم نگاه کرد و رو به سرباز پرسید
+: این چی میگه اینجا غلامی؟
سرباز که فامیلیش غلامی بود گفت
-: آقا به خدا دو بار سیریش شده اینجا میگه میخواد شمارو ببینه! میگه دختر تیمسار علویه
نمیدونم چرا از نگاه هیزش حالم داشت به هم میخورد انگار همین الان ها بود که بیارم بالا!
همونطور با صدای نَکَرَش گقت
+: بیا تو ببینم چی کار داری!
بلاخره سرباز درو باز کرد و وارد محوطه شدم
متوجه نگاه تنفر انگیز سرباط شدم فکر کنم حرصی شده بود از اینکه پولو بهش ندادم !
اولش از یه راهرو شروع میشد رسدیم به سالن پشت سرش طبقه هارو بالا رفتم
چراغ های راهروی دراز چشمک کنان خاموش و روشن میشدن با صدای فریاد دردناکه کسی که تو سالن میپیچید صورتم مچاله شد هر چی که بیشتر میرفتیم دست و پام بیشتر میلرزیدن
مو به تنم سیخ شده بود
وارد اتاقش شد پشت سرش رفتم
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_هفتم
یا دیدن خونی که روی زمین ریخته شده بود اوق زدم دیگه رسماً داشتم بالا میاوردم
با صدای بلند که شبیه دستور بود گفت
+: آهای هاشمی؟ اینجارو که هنوز تمیز نکردی!!!
خودمو جمع کردم روی صندلیش نشست فندک نقره ایه براقش رو زد زیر سیگاری که گوشه لبش گذاشته بود بوی تند و بد سیگار همه جارو گرفته بود یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش و با تکبر گفت
+: که گفتی دختر تیمسار علوی هستی؟
سر به زیر. و زیر لب جواب دادم
-: بله!
+: خب حالا چی میخوای؟
خیلی پر رو بود!
-: پسر عمومو اوردین اینجا میخوام ببینمش!
پوزخندی زدو گفت
+: پسر عموت ؟ اع پس سلام منو به تیمسار برسونید. و بگید بارک الله تیمسار برادر زادتونم که زده تو کار زشت!
با این حرفش دلم میخواد دستمو مشت کنم و بکوبونم تو دهنش!
ولی به خاطر سپهرم که شده خودمو کنترل کردم!
+: راستی شما چه خانم زیبایی هستین! میشه بپرسم چند سالتونه!
با حرص آب دهنمو قورت دادمو جواب دادم
+: من امدم پسر عمومو ببینم میشه برم ببینمش!؟
با یه لبخند تلخ گفت
-: عذر منو بپذیرید بانو ولی خیر !
دیگه داشتم کلافه میشدم خیلی کثیف تر ازون چیزی بود که فکرشو میکردم!
هرچی اسرار کردم قبول نکرد انگار منتظر یه چیزی بود...
با غرور پرسیدم.
+: دیدن پسر عمومو با چی معامله میکنید؟
با یه لبخند خبیسانه سر تا پامو آنالیز میکرد!
هنوز منتظر جواب بودن که گفت
-: میدونی چقدر جذاب به نظر میرسی!
دندونامو با حرص به هم فشردمو گفتم
-: منظور؟
میدونستم اونقدر کثیفه که هر خواسته ای میتونه ازم داشته باشه!
چیزی نگفت که یه دسته پول جلوش گذاشتم و گفتم
+: من در اِزای دیدن پسر عموم اینو با شما معامله میکنم!
کمی دسته پولی که با کش قیطونی دور پیچش کرده بودم رو بر انداز کردو گفت........
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_نود_و_هشتم
-+: نوچ ! کمه!
فقط از خدا خواستم که بهم صبر بده و بهش حمله نکنم!
یه دسته دیگه روی اون میز لجنش گذاشتم! دیگه پولام تموم شده بودن
ته سیگارشو تو جا سیگاریش میتکوند!
با صدای بلند هاشمی و صدا زد و رو بهم با حالت خماری گفت
+: گفتی اسم پسر عموت چی بود؟
-: سپهر عَلَوی!
رو به هاشمی ادامه داد
+: ببرش اتاق ملاقات ! اول باید بازرسی شه! بیشتر از پنج دقیقه شه اونوقت اون بلایی که نبایدو سرت میارم...
بلاخره ازون اتاق نفرین شده بیرون زدم سرباز گفت
+ دنبالم بیا!
به دنبالش رفتم...
باز پیچیدیم تو یه راه روی طولانی دیوار هاش تا کمر سبز رنگ بودن تلفن های دیواری توی چند نقطه نصب شده بودن از پله ها بالا رفتیم
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#تلنگر
⚠️جادھ جوانے لغزندھ است‼️
ڪمربند ایمان را محڪم ببندیم و
در برابر نگاھ هاے حرام 👀 احتیاط ڪنیم
👈ڪھ نلغزیم
📸مراقب باشیم ڪھ دوربین خدا
همیشھ در حال عڪس گرفتن است...
✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج#✨
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅─────────┅╮
@mahmoum01
╰┅─────────┅╯
#راهکار_ساده_برای_رفع_اندوه...
🍃آیت الله مرعشی نجفی(ره):سفارش میکنم پیوسته با طهارت و وضو باشید که سبب نورانیت باطن و برطرف کننده آلام و اندوه هاست.
کانال معرفتی⚜
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
#ثقلین
✍امام على عليه السلام: نرمى گفتار، به بند كشاننده دل است
📚المواعظ العدديّة صفحه60
امروز پنجشنبه
۶ مهر ماه
۱۲ ربیعالاول ۱۴۴۵
۲۸ سپتامبر۲۰۲۳
@MAHMOUM01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🍃همه او را با نام #جهادی «غریب طوس» میشناختند؛ این نشان از علاقهی مدافع لبنانی به #امام_رضا بود🌺
🍃شهادت آرزوی قلبی اش بود که برآورده شد. اقتدا به #ارباب کرد. حسین(ع) شهید شد اما نگران خیمهها بود و #احمد شهید شد اما نگران مردم دنیا بود.
🍃نگران دخترانی که پیرو #حضرت_زینب هستند، اما عکس هایشان با چادر حضرت مادر بر روی #پروفایلها خوش رقصی می کند.
نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.
🍃نگران دنیای #مجازی این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود.
نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است.
🍃شهید احمد مشلب مدافع شد تا #حسین(ع) نگران نگاه حرامی سوی حرم نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای #شیطان بر قلب هایمان نباشد😔
🌺
#شهید_احمد_مشلب
( معروف به شهید BMW سوار لبنانی)
اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـ
@MAHMOUM01