eitaa logo
『مـهموم』
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 منتظر بودم تا از مدرسه برگرده! با صدای در روسریم و سر کردم وبه سمت در پا تند کردم زنعمو بود با لبخند گفتم +: سلام زنعمو بفرمایین داخل! با مهربونی سینی ظرف آش و به سمتم گرفت و جواب داد -: دستت درد نکنه دخترم مهمون داریم پایین اینم آش دندونیه آقا مهدی و نرگس خانم! با ذوق پرسیدم +: سهیلا امده؟؟ با چشماش جواب مثبت داد ظرف آش و گرفتم و ازش تشکر کردم! درو بستم و به سمت آشپز, خونه قدم برداشتم تا اینکه ب صدای بازو بسته شدم در متوجه حضور سپهر شدم با خوشرویی به استقبالش رفتم و گفتم +: خسته نباشید آقا معلم! خندیدو گفت -: ممنون! شما هم همینطور خانمم! با ذوق گفتم +: راستی زنعمو آش اورده اگه گفتی به چه مناسبت؟؟ -: پایین سهیلا رو دیدم چه خبره؟ +: آش دندون مهدی و نرگسه!!! ابرویی بالا انداخت و گفت -: جدی؟ چه زود بزرگ شدن اینا دندونم که در آوردن!!! خندیدم و ظرف آش و دوتا کردم و توشون قاشق گذاشتم! تا لباساشو عوض کرد و دست و صورتش و شست نشست پشت میز که گفتم +: خب چه خبر از مدرسه! قاشق و دست گرفت و جواب داد -: سلامتی! برگه امتحانی هارو اوردم باید صحیح کنم فردا هم که جلسه اولیا مربی هاست! با کلافگی گفتم +: ای بابا بازم امتحان! ماهم فردا امتحان داریم!... -: اع؟ بارک الله حالا امتحان چی؟ +: تنفس مصنوعی و کمک های اولیه،! خواست چیزی بگه که با صدای در قدم هاشو به سمت در کشید با صدای مهدی و نرگس که میگفتن +: دای. دای.... دوییدم سمتشون با ذوق مهدی و بغل کردم اونقدر با مزه راه میرفتن که قند تو دلم آب میشد نرگس تا تی تاتی راه میرفت و میخورد زمین! سپهرم که عاشق بچه بودو با دیدن بچه ها کلی قربون صدقشون میرفت! اون شب کلی خوش گذشت و سهلا و منصور و به همراه عمو و ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 زنعمو به خونمون دعوت کردیم! ده ماهی میگذشت ! هرلحظه منتظر اولین نشونه از بارداری بودم!اما خبری نبود که نبود! میدونستم سپهر چقدر منتظره برای همین دلشوره عجیبی داشتم! به سمت کمد لباس ها رفتم در کشو رو باز کردم از ته کشو لباس بچه و شونه و جوراب های کوچولو بیرون اوردم و چیدم روی تخت با عشق بهشون نگاه میکردم! ... که با صدای سپهر برگشتم -: سپهر ترسیدم‌.. یه اِهِنی اوهونی چیزی!!! خندیدو نشست کنارم و پرسید +: خب چی کار میکنی عزیزم؟ نگاهم و انداختم روی وسایل های بچه و گفتم -: یادته اینهارو؟؟ باهم خریدیم!! با لبخند خیره بهشون شد و گفت +: آره یادمه! -: میدونم چقدر دوست داری این هارو تنش کنی! چیزی نگفت که ادامه دادم -: ما که ده ماهه صبر کردیم نشد نظرت چیه با یه پزشک درمیون بزاریم! +: به خدا توکل کن آوا حتما مصلحتی درش هست! شاید درست میگفت بدون حرفی وسایل و برگردوندم سر جاش و در کشو رو بستم! سپهر...& میدونست چقدر عاشق بچه ام!.. اما به روی خودم نمیاوردم! امروز سالگرد ازدواجمون بود! بایه جعبه شیرینی دویدم سمت خونه حوض و دور زدم و با دیدم آقاجون در جعبه رو باز کردم که با خوشحالی گفت +: به به پسر گلم ! شیرین کام باشی بابا...! خبریه؟ -: سالگرد ازدواجمونه آقاجون بفرمایید!... مامان با ذوق به سمتم امدو پرسید +:بگو که دارم دوباره نوه دار میشم!؟ با لبخند جواب دادم -: سلام مادر نه سالگرد ازدواجمونه شما هم بفرمایید! بعد اینکه در جعبه رو بستم از پله ها بالا رفتم یواشی درو باز کردم! خونه غرق در سکوت بود یه نگاه به اطراف انداختم تو آشپز خونه مشغول پاک کردن حبوبات بود که با صدای من از ترس جیغ کشید و با وحشت رو بهم گفت +: تویی؟تریسیدممم!!!!می خواستی ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼