🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_ام
با شنیدن این حرف فکم قفل شد!
نکنه قضیه اعلامیه هارو هم بهش گفتن!
مامان رو به بابا گف+: محمد!
بابا دستشو بالا آورد و گفت
-: بسه خانم شما هیچی نگو! حالا دیگه من شدم غریبه؟؟
و با تشر رو به من ادامه داد.
-: این بود نتیجه یه عمر زحمت من؟؟
با آبروی من بازی کردی! میدونی امروز چقدر خجالت کشیدم جلوی مدیر مدرسه؟؟ تیمسار مملکت باید سر کج کنه جلوی یه زن و بگه بیخشید که دخترم گند زده به همه نمرات تحصیلیش! ببخشید که درس نخونده عذر میخوام سرکار خانم !!!!!
از خجالت داشتم آب میشدم که یه قطره اشک روی گونه هام چکید
با صدای بلندی تشر کردو گفت
-: برو نمیخوام ببینمت!!
مامان با خون سردی خواست چیزی بگه که بابا با همون عصبانیت گفت
-: هیس! گفتم که شما هیچی نگو به اندازه کافی از دست تو شاکی ام!
مامان با عصبانیتی که از بابا کم نداشت گفت
+: مگه من چی کار کردم؟؟؟
بد کردم گفتم پسر داداشت معلمه میاد با این درس کار میکنه تو کنکور کمکش میکنه! ؟؟
نه بد کردم؟؟؟
بابا دیگه چیزی نگفت و با هق هق گریه هام از پله ها بالا رفتم در اتاقمو بستم و خودمو پرت کردم رو تخت و زار زار گریه میکردم خدا میدونست وقتی صدای دعوای مامان. وبابا از طبقه پایین میومد چقدر عذاب وجدان داشتم باعث و بانی همه این بی حرمتی ها من بودم !!!
اگه مثل قبل درسمو میخوندم شاید هیچوقت آبروم پیش سپهرو بابا و مامان یا حتی مدیرو معلمای مدرسه نمیرفت!
شاید سپهر راست میگفت همه این افت درسام از وقتی بود که میزاشتم پای مقاله و اعلامیه نویسی!
سه ماه ازون ماجرا میگذشت با سختی تونستم امتحانای ترم اول و پاس کنم!
دیگه به سال جدید نزدیکتر میشدیم
امروز آخرین روز نیمه اول مدرسه بود
ولی بوی بهار نمیومد!
بوی عیدی به مشامم نمیخورد...
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_یکم
با مهتاب خداحافظی کردمو. دوییدم سمت خونه ماشین بابا نبود !
دوییدم طرف حموم و یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم!
سبک شده بودم برای ۱۳روز هم که شده نفس راحتی میکشم اما امان از امتحانای بعدش...
قرار بود بعد از ظهر با مهتاب بریم کتابخونه!
یه دست کت شلوار سورمه ای پوشیدم وزیرش یه پیرهن مشکی و یه کلاه گرد همرنگ پیرهنم
کرواتمم دور گردنم بستم
موهام شونه کردمو به سه سمت شونم بافتمو و پله هارو یکی درمیون پشت سر گذاشتم با صدای مامان قدم از قدم برنداشتم
+: به به خوش تیپ کردی؟ کجا به سلامتی!؟
نگاهی به ظاهرآراستم انداختم و گفتم
-: با مهتاب میرم کتابخونه!
+: نمیبینی دم عیده کلی خرید داریم کلی کار داریم بعد میخوای بری کتاب خونه؟؟
-: مامااااان! زود میام باشه؟؟
پشت چشمی نازک کرد که گونشو بوسیدم و به سمت در خروجی رفتم چکمه های سط مشکیمو پا کردم و رفتم به سمت در حیاط
حیاطمون اونقدر بزرگ بود که یه گوشش تاب بود و وسطش یه حوض بزر گ باغچه و گل و درخت!
دم کتابخونه کلی خوراکی گرفتم و منتظر مهتاب شدم
همونطور وارد کتابخونه شدم و تو قفسه کتاب های فلسفی. قدم میزدم و کتابارو یکی یکی از جاشون در میووردم و میزاشتم سر جاش
دستی روی شونه هام نشست اولش فکر کردم مهتابه ولی وقتی برگشتم با چهره زنی چادری مواجه شدم که پرسید
+: آوا علوی تویی؟
با سر جواب دادم و گفتم
-: بله خودمم!
ادامه داد+: سپهر پسر عموته؟
+: بله! چطور!؟
-: میدونی من کیم؟؟
+: راستش نه!
-: من دوست شیوا ام همون که بهت نوار میده که پیاده کنی!
با شنیدن اسم شیوا گفتم
+: آهان! خب خوشبختم!
خیلی آروم کد ۶۱۸ برش میداری از کتابخونه میخریش و مستقیم تحویل...
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سی_ام
فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم.
-خواهیم دید...
با تمسخر گفت:
-خدات کجاست به دادت برسه؟
-خدای من حواسش به من هست؛ #همیشه و #همه_جا.
-تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟
- #حتما میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه.
-چی تو سر منه؟
-مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها.
-خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه.
-من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من #بندگی میکنم،خدا هم #خدایی میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده.
-خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین.
به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت:
_چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟!
-کدوم قرار؟
-قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو.
-آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن.
-تو برو بیرون.
آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت.
فاطمه گفت:
-فهمیدی فریب خوردی؟
افشین سوالی نگاهش کرد.
-خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو.
افشین فقط سکوت کرد.
غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت:
_از مردن نمیترسی؟
-بهش فکر نکردم.
-الان وقت داری،بهش فکر کن.
-یه خواب آروم و راحت..خوبه که.
-خواب آروم و راحت!!!!
-از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره.
-احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟
-اینا رو میگی که بذارم بری؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@mahmoum01