🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_دوم
پسر عموت میدی! فهمیدی!!!؟
با دهن باز جواب دادم
+: آهان! بله بله!...
بدون اینکه چیزی بگه سرشو تکون دادو رفت
هنوز هم تو شوک بودم که مهتاب با صدایی بلند گفت
+: اع تو اینجایی؟ بابا سه ساعته دارم دنبالت میگردم...
نگاه ها روی مهتاب زوم شد که از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت
+: ببخشید!عذر میخوام
بی توجه بهش به سمت قفسه کتاب داستان ها رفتم
یه کمی اطرافمو دید زدم کسی نبود ردیف سوم دنبال کتاب گشتم تا رسیدم بهش
یه کتاب با جلد سبز بود روش نوشته بود ...
با خوندن کد۶۱۸روش برش داشتم بدون اینکه بازش کنم به سمت صندوق رفتم و گفتم
+: خسته نباشید
فروشنده که مردی ۳۵ساله بود رو بهم گفت
-: ممنون!
پول کتابو حساب کردم وتو دستم گرفتم
خیلی مشتاق بودم ببینم چی توش نوشته که باید پنهانی برای سپهر میبردمش...
مهتابو لا به لای کتابخونه پیدا کردم وگفتم
-: مهتاب ؟ من میرم خونه دیرم شده!
با تعجب گفت
+: وااا! تو که تازه امدی؟ نکنه خیلی وقته اینجایی و من دیر کردم؟
لبخند زدمو گفتم
-: نه .نه! میدونی مامان گفت زود بیام واسه خرید سال نو باید برم کمکش!
نایلون خوراکیارو سمتش گرفتم وادامه دادم
-: بیا خواهر نوش جونت!
بعد اینکه ازش دور شدم با اتوبوس به خونه برگشتم
سر ایستگاه نزدیک خونه پیاده شدم بلیطو دادم و تندی رفتم سمت خونه
درو باز کردم ماشین بابا تو حیاط بود
کتابو زیر بغلم زدمو وارد خونه شدمبا دیدن بابا که مشغول دیدن اخبار تو تلویزیون رنگی بود خواستم زیر زیرکی از پله ها بالا برم که نگاهم تو نگاه سوالی بابا گره خورد عینکشو پایین دادو ابرویی بالا انداخت!
همونطور دوتا پله ای رو که بالا رفته بودمو برگشتم و سلام کردم که پرسید
+ :کجا بودی؟
-: با .. بامهتاب رفته بودیم کتابخونه!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_سوم
-: با مهتاب رفته بودم کتابخونه!
نگاهش روی کتاب توی دستم زوم شد !
و پرسید
:+ اینو خریدی؟
با لبخند مصنوعی گفتم بله!
-: بده ببینم منم بخونم شاید جالب باشه!
با تردید گفتم
+ خودممنخوندمش خوندم میدم شما هم بخونید!
چزی نگفتم سرشو به سمت تلویزیون چرخوند نفس عمیقی کشیدم و با صدای مامان به سمت آشپزخونه دوییدم
+: جانم مامان؟
-: چه زود امدی! بیا این ماهیارو بریز تو تنگشون!
با لبخند خیره شدم به ماهی قرمزای توی ظرف
ظرف و ریختم تو تنگ و ماهیا با فضای آزاد تری توش شنا میکردن !
چقدر بامزه بودن !
رفتم سمت اتاقم کتابو گذاشتم رو تخت و لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم چشمم دنبال کتاب بود موهامو بستم و نشستم روی تخت کنار کتاب اونو تو دستام گرفتم با یه بسم ا... بازش کردم اما در کمال ناباوری توش یه اسلحه دیدم با دیدن اون سلاح خشکم زد تموم دستام میلرزیدن با خودم فکر میکردم نکنه اینو اشتباهی دادن بهم اصلا چطور جرأت کنم بدمش به سپهر! نکنه این اسلحه مال اونه ؟یعنی کیو میخواد باهاش بکشه؟
اصلا باورم نمیشد خیلی ترسیده بودم در اتاقمو قفل کردمو نشستم روی تخت کتاب باز جلوم بود طوری وسط ورقه هاش و قالب شبیه اسلحه در اورده بودن که کسی شک نکنه
هنوزم حیرون بودم دو ساعت گذشته بودو من هنوز با بهت چشم از اسلحه بر نمیداشتم!!!
سپهر و اسلحه! اصلا مگه داریم؟ مگه میشه؟ نکنه با ساواک همکاری میکنه ! چرا اون روز که بهش گفتم تو سازمانی جوابی نداد!!!.
خیلی مشکوک بود هزار تا سوال تو ذهنم رژه میرفتن!
با صدای سه تقه به در فوری در کتاب بستمو گذاشتمش زیر تخت قفل درو چرخوندم و با دیدن ماهور گفتم
:- سلام ماهور خانم!
+، سلام خانوم جون.
-: شام حاضره؟
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽@MAHMOUM01❊