🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_سی_و_نهم
سپهر&
سیزده روزی میشد که سهیلا و منصور اومده بودن تهران
وارد آشپزخونه شدم سهیلا و مامان مشغول چیدن وسیله های پیکنیک تو سبد بودن که پرسیدم
+: کجا به سلامتی؟
سهیلا جواب داد
-: سیزده به دره ها امروز مثلا!
+: خوش بگذره بهتون!
مامام با تعجب پرسید
-: مگه تو نمیای؟
مثل همیشه گفتم
+: نه بابا مادر من کجا بیام حوصله دارینا!
سهیلا با دلخوری گفت
-: دیگه شورشو درآوردی داداش !
دستامو تو جیبم گذاشتمو گفتم
+:با من بودی خانم حاج منصور؟
پشت چشمی نازک کردو گفت
-: اصلا منم نمیرم !
نفس عمیقی کشیدم که مامان گفت
+: یعنی چی دوتاتون مسخره بازی نیارید میخواید آبروی منو پدرتونو ببرید؟
-: آخه مادر من تو جمع به اون شلوغی من یکی کمم؟
+: ببین سپهر ! لباساتو میپوشی میای یا بگم منصورو بابات به زور تنت کنن!
تو همین حال کسی زد روی شونه چپم برگشتمو با چهره خندون منصور مواجه شدم که گفت
+: سیّد جان!
میای یا به قول مادر خانم به زور میاریمت؟؟
با خنده گفتم
-: گزینه سه!
دست برد به سمت کمر بندش و رو به سهیلا و مامان گفت
+: حاج خانم ها شما نبینید لطفا !
شوخی شوخی به زور منو بردن سمت کمد لباسام
منصوردرو بستو رفت من موندمو لباسام یه پیرهن سفید و یه شلوار کرم رنگ تن کردم و کاپشن کرم رنگم هم روش پوشیدم دستی به محاسنم کشیدم موهام رو مرتب کردم با یه کمی عطر گل محمدی از اتاق بیرون زدم...
بابا با دیدنم
گفت.
:+ به به ماشالله خانم واسه آقا معلممون یه اسپند دود کن!
مامان و سهیلا از اتاق بیرون زدن و با دیدنم سهیلا لبخند کش داری زدو گفت
+: خدا رو شکر عقلت اومد سر جاش داداشم بلاخره راضی شدی بیای؟
دیگه چیزی نگفتم و با منصوروسیله هارو تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_چهلم
تا خود مقصد منصور یه ریز مداحی میخوند
که بابا گفت
+: حاج منصور مثل اینکه داریم میریم سیزده به درها اشکمونو دراوردی حاجی جون!
منصور خندید و گفت
+: چشم پدر زن عزیز ! هیچی شما بگید !
بعد هم زد زیر آواز سنتی و
اونقدر خوند که آخرش صداش خروسکی شد
مثل همیشه سکوت کرده بودم به قول مامان کم حرف ترین آدم دنیا من بودم چون همه حرفامو تو خودم میزدم!
بلاخره رسیدیم و ماشینو بغل ماشین عمو بهمن پارک کردم
در ماشینو قفل کردم وبعد اینکه بابا و منصور وسیله هارو برده بودن به طرف جمع رفتم همه بودن باغ عمو شاهرخ اونقدر بزرگ بود که بچه ها تو فضای باز میچرخیدن
یه آلاچیق اون گوشه بود
که همه دورش نشسته بودن به سمتشون قدم برداشتم رو بهشون سلام کردم که یکی اون وسط گفت
+: به به جمال مارو نورانی کردین آقا سپهر گل چه عجبی !
عمو بهمن بود کنار خانمش نشسته بود انقدر خانمای جمع سرو وضع نا مناسبی داشتن که جرأت نمیکردم سرمو بالا بیارم ساعت یازده ظهر بود
نشستم کنار عمو محمد که منصور نشست کنار من و بابا نشست کنار منصور مامان و سهیلا هم رفتن ونشستن پیش خانمها
نمیدونم چقدر گذشته بود که غرق صحبت با عمو محمد شدم با صدای دختری که گفت
+: بابا!
نگاهم به آوا گره خورد تا چشمم به موهای بازش افتاد بلا فاصله سرمو پایین انداختم عذاب وجدان داشتم نباید نگاهش میکردم
عمو محمد رو بهش گفت
-: جانم دخترم؟
گفت
+: اون سیب و میدین به من!.
عمو سیبو به سمتش گرفت و باز باهام مشغول صحبت شد
به ساعت نگاهی انداختم دیگه وقت اذان شده بود
از جمع دور. شدم اونقدر دور که به یه رود خونه رسیدم با آب جاری وضو گرفتم ویه سنگ کوچیک و تمیز از لای چمن ها پیدا کردمو برداشتم نشستم و تو طبیعت خدا مشغول ...
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈@MAHMOUM01┈⊰᯽