🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_شصت_و_نهم
یه سری خرت و پرته گذاشتم تو اینا!
یه آهان گفت و رفت طرف آشپز خونه!
-: راستی آقاجون کجاست!
از تو آشپز خونه داد زد
+: رفته حموم عمومی!
خندیدمو گفتم
-: ما که خودمون حموم داریم!
+: باباته دیگه چی بگم بهش!!
اون روز ها کارمون شده بود کپی گرفتن و پخش کردن اعلامیه!
دلم نمیخواست آوا بیوفته تو دردسر بزرگی!
میدونستم با اون سن کمش هنوز خیلی چیزارو نمیدونه باید بیشتر مراقب باشه!
بلاخره مرداد ماه هم تموم شد تو این دوماه حتی یکبارم ندیده بودمش...
آوا...
چقدر دلم براش تنگ شده بود...قبلا حتی اگه شیش ماهم نمیدیدمش برام اصلا چیز مهمی نبود ...
اما تو این دو ماه هیچ بهونه ای نداشتم که از خونه برم بیرون و هیچ کسی تو این دوماه مهمونی نگرفت...!
دیگه داشتم کلافه میشدم دور از چشم همه خودمو با نوشتن و گوش کردن نوار های سخنرانی مشغول میکردم ...
از وقتی کارنامه تحصیلیمو گرفتم مامان مدام تو خونه قربون صدقم میرفت...
دلم میخواست روز اولی که میرم مدرسه قیافه شرمنده صادقی رو ببینم!
دیگه امسالی که میومد سال آخر درسیم بود ...
با شنیدن صدای مامان که داشت با تلفن حرف میزد گوشامو تیز کردم
داشت با سهیلا حرف میزد ...
بی هوا یاد سپهر افتادم!
نه به اون روزایی که جلوی چشمم بودو انگار نه انگار نه به الان که دوماهه ندیدمش همش قیافش جلوی چشممه!
مامان تلفنو گذاشت
+: سهیلا بود؟؟
چپکی نگاهم کردو پرسید
-: باز گوشاتو تیز کردی!
خندیدم که گفت
-: سهیلا امده تهران نخند پاشو بیا کمک واسه امشب کمکم کن!
+: مگه امشب چه خبره!
-: سهیلا رو که یادمون رفت پا گشا دعوتش کنیم زنگ زدم گفتم شام بیان با زنعموت اینا اینجا!
با ذوق از جام پریدم و گفتم
+: جونِ من؟؟؟؟؟؟ یعنی امشب میان اینجا؟؟؟
#رمان '💚✨'
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽