🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان '💚✨
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
اشک تو چشمام جمع شد روشناییه کوچه به یک تیربرق وصل بود...
با بغض گفتم
+: خودتی؟...!
باچشمای خستش لبخند زدو گفت!
-: خودمم...!
بعد یکمی سکوت ادامه داد
-: بیام داخل؟
آخه این چه سوالی بود معلومه که آره خونه خودشه ! برای همین از سد راهش کنار رفتم
وارد محوطه حیاط شد...
نگاهی به دور وبرش انداخت... رد نگاه هاشو دنبال کردم
کل حیاط نصب شده بود از پارچه های سیاه
برگشت و خواست ازم چیزی بپرسه که با قیافه شرمنده ام حرفشو خورد...
نگاهم به زنعمو کشیده شد
یا گریه به سمت سپهر میدویید محکم بغلش کرد و دویید طرف خونه و گفت
+: علی! علی پسرم امده ! سپهرم امده پاشو علی پاشو!!!!!!!
و بلافاصله برگشت سمت حیاط که سپهر گفت
+: دلم براتون تنگ شده بود !
عمو که غرورش اجازه هق هق کردن نمیداد بی صدا اشک میریخت انگار همه غم ها فراموش شده بود...
دلم میخواست من جای زنعمو بودم!
اما من گوشه ای با فاصله فقط شاهد محبت مادر پسریشونون بودم...
هنوز هم از شوک دیدارش مبهوت بودم!!!
وارد اتاقش شد کلید برق رو زد
همه دستام شروع کردن به لرزیدن اگه میفهمید لباس ها و قاب عکساش که روی تخت چیده شده بود کار منه ! پاک از خجالت آب میشدم!
به دنبالش رفتیم نشست روی تختش زنعمو مدام قربون صدقش میرفت!
یه نگاه به قاب عکسش انداخت و پرسید
+: این پیرهن ها اینجا چیکار میکنه؟
کسی چیزی نگفت!
نفس عمیقی کشیدم خدایا شکرت!
عمو گفت
+: میخوام کمکش کنم ببرمش حموم!
درو به رومون بست با زنعمو برگشتیم تو آشپز خونه
زنعمو هزار بار میگفت
+: دیدی آوا جان! دیدی دختر عزیزم! دیدی پسرم برگشت! الهی دورش بگردم!!!
خندیدمو گفتم
-: خوش به حال آقا پسر شما!! چشمتونم روشن حاج خانم!
خیلی وقت بود خنده روی لبهامون نقش نبسته بود!
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
رو بهم گفت
+: تو هم عزیز دل منی ! امروز خیلی اذیت شدی میدونم! قول میدم سپهر همه این اشک هات رو رو جبران کنه...
به یه لبخند بسنده کردم...
چه جبرانی همینکه برگشته بود انگار کل دنیاروربهم داده بودن اون لحظه لبخند خدارو حس میکردم!...
چیزی تا نماز صبح نمونده بود...
زنعمو با یه سینی از غذایی که از ظهر مونده بود ارفت طرف اتاقش به دنبالش رفتم پیرهن نباتی رنگی که براش عطر زده بودم رو تنش کرده بود! موهاشو با حوله خشک میکرد !
زنعمو کنارش نشست و گفت
+: الهی قربونت بره مادر! بیا پسرم بیا این غذا رو گرم کردم بخور !
با لبخند گفت
-: خدا نکنه شما عزیز دل منی! دست شما درد نکنه!
تو دلم میگفتم خوش به حال زنعمو !
با صدای اذان که. از مسجد سر خیابون به خونه میرسید
مهرو جانمازشو پهن کرد رفت که دست به وضو شه
وقتی برگشت زنعمو ازش پرسید
+: تو که زنده بودی چرا بهمون گفتن شهید شدی؟؟؟!
دستی به صورتش کشید و گفت
-: اونا فقط میخواستن روحیه شما رو خراب کنن!
نمیدونم چی شد چه اتفاقی افتاده که همه زندانی هارو به زور بیرون میکردن!این چند روز اخیر خیلیا زنده بیرون نمیومدن!
عمو علی که مشغول روشن کردن بخاری تو اتاق سپهر بود گفت
-: خدا لعنتشون کنه! انشالله رژیم شاه زود ترسرنگون میشه!
زنعمو الهی آمینی گفت و با عمو از اتاقش بیرون زدیم
زنعمو رفت تو آشپز خونه یه قرص ا تو جعبه ای که تو یخچال بود در اورد
یه لیوان آب پر کرد و گذاشت تو یه نلبکی به سمتم گرفت و گفت
+: تبش خیلی بالاست بی زحمت اینو میبری براش!؟...
شاید میدونست سکوت اذیتم میکنه! و چقدر دلم میخواست باهاش حرف بزنم برای همین قرص رو بهونه کزد و داد دستم ...
به سمت اتاقش قدم برداشتم آروم در زدم در باز بود
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼