🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
خندم گرفته بود فکر میکرد افتادم به های های!
با نگرانی گفت
+: ای بابا اصلا الان میرم بازم سیبزمینی میارم سرخ کنم باشه ؟ تو فقط گریه نکن!
خواست بره به سمت سبد سیبزمینی هه که آستین پیرهنش و کشیدم و با یه دست دیگم اشکام رو پاک کردم چند بار پلک زدم اما چشمام هنوز میسوخت گفتم
-: صبر کن دارم پیاز خورد میکنم اشکم در امد!
بر گشت و یه نگاه به چشمام کرد
نمیدونم چی شد اما دوتایی پقی زدیم زیر خنده!
چقدر خوبه که کنارم بود! بودنش بهم آرامش میداد!
سیبزمینی پیاز های سرخ شده رو با گوشت چرخ کرده تفت دادیم و ادویه هاش رو هم زدیم !
رسید به رشته های ماکارانی
خواستم دو بسته بریزم که گفت
+: نه کمه! بشمار ببین چند نفریم
من تو سهیلا و منصور بابا و مامان و دوقلو ها!هشت نفریم!
با تعجب گفتم
-: وا! بچه ها که نمیتونن
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_ششم
ماکارانی بخورن!!!
+: نه تو سه بسته بریز!
-: خمیر میشه هاا
+: نه همون سه بسته کافیه خمیر نمیشه!
-: باشه حالا میبینیم!
سپهر تو اتاقش بود من منتظر موندم تا ماکارانی دم بکشه! یه تشک بزرگ انداختم تو پذیرایی و یه بالشت هم گذاشتم واسه سهیلا دوتا تشک و دوتا بالشت کوچولو هم انداختم کنارش واسه دوقلو ها
با صدای زنگ در دوییدم طرف اتاق سپهر !همچین درو با شتاب باز کردم وبا جیغ گفتم
+: سپهر پاشو سهیلا اینا امدن!!!!!
بنده خدا مثل دفعه پیش هنگ کرد داشت کتاب میخوند در کتابو بست و دستاشو گرفت به سمت قبله و و گفت
+: خدایا به همین قبله قسم یه عقلی به این دختر بده این تا منو سکته نده راحت نمیشه !
و رو بهم گفت
+: آوا!به خدا بگم چی کارت نکنه!!! نمیتونی یکم یواش تر یه خبری و به آدم بدی؟ حتما باید جیغ بزنی؟!
یه برو بابایی بهش گفتم و پریدم تو حیاط دمپایی های زنعمو رو پا کردم چادرمو از روی دستگیره در برداشتم و دوییدم سمت در وقتی درو باز کردم با دیدن سهیلا از ذوق دستامو جلوی دهنم گذاشتم که جیغ نزنم!
یکی یکی به ترتیب سهیلا و منصور بچه به بغل و زنعمو و عمو بهشون سلام دادم
سهیلا آهسته آهسته راه میرفت دستشو گرفتم و وارد پذیرایی شدیم روی تشکی که براش پهن کرده بودم دراز کشید!
رنگ به رخش نبود زرد شده بود!
مدام بهونه سپهرو میگرفت سپهر همونطور که دکمه آستین پیرهنش و میبست به سمت سهیلا و منصور سلام کرد و کنار خواهرش نشست
سهیلا با بغض دستی به صورت سپهر کشیدو گفت
-: الهی بمیرم برات داداش ! چه بلایی سرت اوردن خدا لعنتشون کنه الهی خیر نبینن!
سپهر پیشونی سهیلا رو بوسید و گفت
-: مبارک باشه خانم مادر شدی!
نگاها به سمت دوقولو ها برگشت بالای سرشون نشسته بودم و با ذوق
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
باهاشون حرف میزدم !
+: ای خدا چقدر اینا کوچولو ان! دستاشو نگاه!!! وایی!
خیلی ریز و با نمک بودن یکمی موداشتن !
سهیلا خیلی ضعیف شده بود!
به سمت یخچال رفتم پارچ آب پرتقال رو در آوردم و ریختم تو یه لیوان بزرگ و گذاشتمش تو سینی و بردمش واسه سهیلا
+: بیا سهیلا اینو بخور جون بگیری! ببین انقدر خون ازت رفته که زرد شدی!
عمو غمگین دخترش رو نگاه میکرد!
منصور به سمت حیاط رفت وقتی برگشت دست و صورتش خیس بود مهرو جانماز رو از زنعمو گرفت و رفت یه گوشه نمازشو خوند!
یهو یاد مامارانی افتادم دوییدم تو آشپز خونه و زیرشو خاموش کردم از شانسم ته گرفته بود!..
عمو گفت
+: خانم خیلی گشنمونه یه چیزی بپز بخوریم یکم بخوابیم خسته ایم!
زنعمو وارد آشپز خونه ذ با دیدنم پرسید
-: آوا جان تو ناهار درست کردی؟ چرا زحمت کشیدی عزیزم شما مهمون مایی منو ببخش مجبور شدم تنهات بزارم!
با لبخند گفتم
+: نه زنعمو چه زحمتی ! یه ماکارانیه دیگه البته من بلد نبودم با یه بنده خدایی شریکی درستش کردیم!!
منظورمو گرفت و زد زیر خنده مشغول درست کردن سالاد شد
سپهر میز ناهار رو چید منصور خیلی آروم سهیلا رو از جاش بلند کردو کمکش کرد بشینه روی صندلی
منصورو سپهر پیش هم نشستن من هم پیش عمو رو به روی سپهر نشستم و سهیلا و زنعمو هم کنار هم!
دوقولو ها خواب بودن!
با دیدن ماکارانی شفته شده صورتم جمع شد که عمو گفت
-: این چقدر خمیر شده!
منصور پرید وسط و گفت
-: آره خدایی هرکی درست کرده بگه!
یه نگاه به سپهر انداختم که چیزی نگفت بهش اشاره کردم
+: دیدی گفتم دوبسته کافیه گوش نکردی بیا دیدی خمیر شد!
نگاه ها چرخید سمتم و گفتم
-: ببخشید عمو ولی همش تقصیر پسرتونه من گفتم دو بسته بریزیم خمیر میشه گوش نکرد !
کسی چیزی نگفت
#رمان
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼