eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 (اسلام علیك یا امام زاده صالح... واردش شدیم زیارتنامه رو بزرگ نوشته بودنو روی دیوار نصب کرده بودن! از ورودیه بانووان عبور کردیم سلام دادم و روی سنگ مرمر براق کف سالن قدم برمیداشتم به ضریح طلایی و زیباش خیره شدم سقف بلند و نمای قشنگش چشمگیر بود دیوار های آینه ای زیبایی داشت! و اما بوی عطری که توش پیچیده بود بوی سپهرو میداد! با تموم توانم بو. رو استشمام کردمو تو عمق ریه هام کشیدم! صدای همهمه همه جارو پر کرده بود مهتاب زد روی شونمو گفت +: بیا بریم وضو بگیریم بعد اینکه وضو گرفتیم رفتم به سمت ضریح دست هام رو به میله های آهنیش کشیدم! و نشستم یه گوشه و بهش تکیه دادم! از بی ون به داخل شیشه نگاه میکردم کلی پول دور سنگ قبر ریخته بودن دست کردم تو کیفمو یه صد تومنی انداختم تو ضریح! نا خواسته گریم گرفت از اینکه بیرون آزاد بودمو هیچ کاری از دستم برنمیومد گریم گرفت! رو به ضریح گفتم +:یا امام زاده صالح خودت به خدا بگو هوای سپهرو داشته باشه بگو بهش توانایی بده و زیر شکنجه های اون نامردا تحمل کنه! منم الان باید تو اون زندان میبودم! چون منم تو این کار سهم داشتم! منم الان باید شکنجه میشدم اما سپهر جای هممون داره شکنجه میشه! خودت کمکش کن ! یا امام زاده صالح من سپهرو نذر تو کردم هااا! باشه؟ ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 همینطور زار میزدم و خدا رو التماس میکردم ... زنی با چیز نرمی روی شونه هام زد بر گشتم و نگاهش کردم زنی محجبه با چادر مشکی که تو دستش یه چوب پشمی رنگی رنگی بود رو بهم با مهربونی گفت +: عزیزم؟ شما حالت خوبه؟ کسی همراهته!؟ سری تکون دادمو گفتم -: بله دوستم!.. با صدای بلندی گفت +: چی ؟ بلند تر بگو ! -: میگم دوستم هست... +: خیلی خب ! پس خواهرم لطف کن اینجا نشین زائرا میان و میرن شلوغ میشه میومفتی زیر دست و پا... چشمی گفتم و از جام بلند شدم به طرف بیرون حرم رفتم که با دیدن مهتاب به سمتش دست تکون دادم روی سنگ مرمر براق کف امامزاده ایستاده بودو زیارت نامه رو میخوند ... با لبخند به سمتش رفتم و گفتم +: تو اینجایی من سه ساعته دنبالت میگردم؟ -: آره زیارت کردم امدم صدات کنم دیدن همچین غرق دعا شدی که دلم نیومد از ضریح جدات کنم با هم زیارتنامه ای رو که روی تابلوی خیلی بزرگی نوشته شده بود و خوندیم بعد وضو نماز ظهر چادر نماز هارو تحویل صندوق دادیم و کفش هامون رو پا کردیم ! گشنم شده بود رو به مهتاب گفتم +: تو هم گرسنته؟ -: اهوم! +: پس بریم یه ساندویچ بخوریم نظرت چیه؟ -: بریم ولی مامانت بفهمه چی؟ زدم رو شونشو با خنده گفتم +: نمیفهمه بریم! رفتیم به سمت یه ساندویچی دوتا خریدیمو تو ماشینی که کرایه کرده بودیم خوردیم تا رسیدیم خونه ساندویچهامونو خورده بودیم!... از مهتاب خداحافظی کردمو راهمو به طرف خونه کشیدم کلید انداختم نه ماشین بابا بود و نه مامان! برام سوال بودچادر و کیفمو پرت کردم رو مبل و دوییدم طرف اتاق ماهور با تعجب پرسیدم +: ماهور خانم مامان اینا کجان؟ بدون اینکه مثل قبل بهم لبخند بزنه گفت +: خانم و آقا رفتن خونه عمو علیتون! -: خونه عمو علی؟ ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 +: اونجا برای چی؟ سکوت کرده بود و با اسرار من گفت -: خانم گفتن رخت سیاهتونو بپوشید! با این حرفش جا خوردم یعنی رخت سیاه؟ +: چیشده ماهور خانم چرا بهم نمیگین؟ سکوت لعنتیش آزار دهنده ترین چیز بود ! هرچی ازش پرسیدم جواب نداد دوییدم سمت اتاقم لباسامو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و گریه امونم رو بریده بود یه لحظه ام نمیتونستم تصور کنم که بلایی سر سپهر امده باشه با فکر توسرم سیلی حواله گوشم کردم که دیگه نباید به این چیزا فکر کنم و دوییدم طرف خیابون دست تکون دادم تا یه ماشینی نگه داشت سوارش شدم و فوری رسوندم جلوی در خونه عمو علی با پارچه های سیاه و اعلامیه هایی که روی دیوار نصب شده بود به زحمت تونستم از ماشین پیاده شم کل راه رو به هق هق افتاده بودم انگار قفل و زنجیر به پام بستن نای نداشتم قدم از قدم بردارم جلوی در و تو حیاط پر بود از آدمهای سیاهپوش با دیدن اسم سپهر روی کاغذ روی دیوار قلبم تیکه تیکه شد قاب عکسش رو که با یه خرما روی میز کوچیکی جلوی در گذاشته بودن بغل کردم تموم بدنم یخ کرده بود انگار حیاط دور سرم میچرخید صدای گریه و همهمه گوشم رو آزار میداد قاب عکسو تو آغوشم فشردم و چشمام سیاهی رفت دیگه جز صدای جیغ دختر بچه ای که اسم مامانمو صدا میزد چیزی نشنیدم.... چشمامو باز کردم جز یه سقف چیزی نمیدیدم درد وحشتناکی تو سرم میپیچید!