🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
یه چیزایی میگفت
حواسم رفت سمت تهمینه که باز یه خلوار آب پاشیده شد بهم!
از عصبانیت دلم میخواست کلشونو بکنم!
سپهر بنیامین و گرفته بود بغل و تو آب تابش میدادو اینطوری باعث میشد خیسمون کنن!
گریم گرفت نشستم روی چمن ها و لباس ها مون افتضاح شده بودن!
قهر کردم که امد نشست کنارمو گفت
+: چی شده خانم کوچولو خیس شدی؟
رومو ازش برگردوندم و زدم زیر گریه و گفتم
+: خیلی بدی ! حالا جواب مامانموچی بدم کَلمو میکَنه!
خندیدو گفت
-: نه من نمیزارم کَلَتو بکنه!
با آستین پالتوش اشکام و پاک کرد و
میدید دارم گریه میکنم بعد همش میخندید مشت دستمو پر آب کردمو پاشیدم تو صورتش که صورتشو جمع کردو گفتم
-: اینم تلافی!
اما اون از رو نرفت و دو برابر خیسم کرد افتادم دنبالش که با دیدن منصور از نفس افتادم و قدم از قدم برنداشنم
منصور با تعجب رو به سپهر گفت
+: از سنت خجالت بکش اخوی!
سپهر ه
نفس نفس میزد دستی به صورتش کشید و با خنده گفت
-: حاجی خودت گفتی برو دینتو کامل کن!
منصور جواب داد
+: بیا برو بشین یه جا زیر آفتاب خشکت کنه! مادرو آقاجون دارن راجع به اون قضیه با آقا محمد اینا صحبت میکنن!
سپهر یه نگاه بهم کردو رو به منصور
پرسید
-: کدوم قضیه؟
منصور با اشاره بهش گفت
+: همون اون قضیه دیگه!...
هنوز متوجه حرفاشون نشده بودم!...
-: خیلی خب شما برید تا من لباسامو عوض کنم الان میام!
پایین چادرمو چلوندم و به همراه منصور که نرگس تو بغلش بود رفتیم سمت بقیه!
مامان با دیدنم زد تو صورتش و گفت
+: بازم که دسته گل به آب دادی!!! بیا برو لباساتو عوض کن !
میدونستم گاوم زاییده!...
چادرمو روی شاخه درخت آویزون کردم تا خشک شه!
جایی نبود که لباس هامو بتونم عوض کنم بی خیال شدم و کمی
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
تو آفتاب موندم تا پاچه های شلوارم خشک شن!
زن عمو بهمن گفت
+: آقا داماد کجان حاج منصور!؟
منصور که سعی داشت خندشو نگه داره گفت
-: ٱقای داماد موش آبکشیده شده بودن رفتن لباساشونو عوض کنن الان میرسن خدمتتون!
همه زدن زیر خنده به جز مامان و بابا!!
منظورش از آقا داماد سپهر بود؟
از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم داخلش!
نشستم پیش مامان و جیکم در نیومد
تا اینکه با صدای سپهر نگاه ها برگشت سمتش عمو بهمن گفت
+: آقا سپهر بیا بشین پیش عمو!
سپهر نشست پیش عمو بهمن بابا تا آخر تفریح با سپهر حرف نمیزد!
فکر کنم قضیه رو فهمیده بود!
بعد ناهارو نماز و کلی گشت و گذار از هم خداحافظی کردیم و چادرم رو از روی شاخه پرخت برداشتم و سرم کردم !
با فکر امتحان فردا همه خوشی های اونروز از دماغم در امد!
بابا رفتارش به کلی باهام عوض شده بود تا راه خونه حتی یک بار هم باهام حرف نزد!
باید از مامان میپرسیدم
بابا بعد اینکه من و مامان و رسوند خونه رفت که بنزین بزنه و تو اولین فرصت از مامان پرسیدم
+: مامان باباچش شده؟؟
اولش حرفی نزدو با یه هیچی سرو ته سوالمو هم اورد!
باز سوالمو تکرار کردم همونطور که ظرف هارو از تو سبد در میاورد گفت
-: دوسش داری؟
با این سوالش جا خوردم
سرمو انداختم پایین که ادامه داد
+: این همون سپهریه که وقتی تو به دنیا امدی دوسال بعدش انتخاب رشته کرد!!!!
میدونستم داره بهم تیکه میندازه!
بازم چیزی نگفتم ورجواب سکوتمو داد
+: زنعموت از بابات خواستگاری کرد...
-: بابا چی گفت
+: موافقت کرد!!!
با این حرفش سرمو اوردم بالا با تعجب پرسیدم
-: چی؟؟
+: هیچی گفت باید با سپهر صحبت کنه!
دستی لای موهام کشیدم ! از ته دل خوشحال بودم!
اونقدر حوشحال که....
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼