🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
از فکر بیرون امدم
+: به به آقا سید خودمون! ببینم چرا کت نپوشیدی؟؟
-: خوشم نمیاد منصور !
+: اع!اع! فکر کردی حریف سهیلا میشی؟
هر طور بود به زور کت رو تنم کردم!
سجاده رو پهن کردم !
دو رکعت نماز واسه سلامتی امام زمانم خوندم و دست به دعا شدم
+: به خودت متوسل میشم ! کمکم کن بتونم همسر خوبی برای زندگیش باشم!...
با صدای بابا سجاده رو جمع کردم و بوسیدم!
روی تاقچه گذاشتمش!
سوار ماشین شدم مشستم پشت فرمون بابا کنارم نشست منصور و مامان و سهیلا هم عقب نشستن دم شیرینی فروشی نگه داشتم پیاده شدم و وارد مغازه شدم دو کیلو شیرینی خریدم و برگشتم سمت ماشین که دیدم منصور دسته گل به دست به سمت ماشین میومد
+: شما چرا زحمت کشیدی حاج آقا!
-: چه زحمتی اخوی سوار شو بریم که دیر نشه!
تا راه رسیدن
منصور مدام سر به سرم میزاشت و سهیلا هم غش. غش میخندید!
آوا...&
دل تو دلم نبود!
انگار تموم زندگیم تو امشب خلاصه میشد!
موهامو شونه زدم و با کش بستم
همون روسری سوغات اهواز رو پوشیدم چادر رنگی خوشگله ماهور خانم و سرم کردم انقدر این چادر رو واسه مهمونی ها ازش قرض کرده بودم که دادش برای خود خودیم!
دوییدم سمت آشپزخونه
+: ماهور خودم چطوره؟
باز مامان چشم غره رفت
ماهور خانم میوه هارو میشست و مامان دستمال میکشید!
-: الحمدالله خانم!
با صدای زنگ در از استرس نفسم بالا نمیومد!
لیوان رو زیر شیر آب گرفتم و یه نفس سر کشیدم!
نشستم روی میز و پاهامو تاب میدادم!
ماهور خانم با دستای مهریونش دستامو گرفت و گفت
+: چقدر دستات سرده دختر! استرس نداشته باش !
مامان رفته بود سمت مهمونا
-: ماهور خانم میترسم!...
+: از چی؟
-: میترسم نشه!
+: نترس خانم جون میشه خیالت راحت وقتی دونفر
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼