🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هجدهم
میخواستم سر بزارم به بیابون...
حالم از زمین و زمان به هم میخورد با صدای پرستار که گفت
+: سرمش تموم شده میتونید ببریدش خونه!
از جام پا شدم به سختی کفش هامو پا کردم که مامان زیر بغلمو گرفت دستمو روی پیشونیم گذاشتم سرم باند پیچی شده بود مامان گفت
+: هیچی نیست مادر بیهوش شدی سرت خورد به موزاییک کف حیاط !
چشمامو بستم و نشستم توی ماشین سرمو تکیه دادم به صندلیه ماشین که بابا گفت
-: من میرم چند جا کار دارم شهر خیلی به. هم ریخته شده میرم ببینم چه خبره خانم شماهم آوارو ببرخونه استراحت کنه!
رو به بابا گفتم
+: میخوام برم خونه عمو علی!
مامان گفت
-: تو الان حالت خوب نیست باید بریم خونه استراحت کنی!
-: من خونه نمیام منو ببرید خونه عمو علی!
جلوی در خونه عمو نگه داشت مامان یه دستش به بازوم بودو یه دست دیگش به سِرُمم!
وارد حیاطشون شدیم نگاه سنگین بقیه آزارم میداد
با دیدن آرش که تو حیاط وایساده بود آتیشی تو دلم فوران شد ...
به طرفش قدم برداشتم و با عصبانیت گفتم
+: چرا پا شدی امدی اینجا؟؟ برو بیرون!
مامان رو بهم گفت
-: آوا! بس کن بیا بریم داخل!
دستشو پس زدم و رو به آرش گفتم
+: گفتم برو بیرون کر شدی؟؟ خیالت راحت شد کشتیش؟؟ دیگه سپری وجود نداره با کثیف کاریای شما بجنگه!!!
چرا جنازشو نمیارین؟؟؟ چرا یکی اینجا به من نمیگه جنازش کو؟ چرا نمیارنش؟؟
حیاطو گرفته بودم تو سرمو دادو بی داد میکردم. با گریه یقه آرشو گرفتم و گفتم
+: چیکارش کردی؟؟؟ من خودم با چشم خودم دیدم تو اونجا چه غلطی میکردی!!!!!
فکر کردی با کشتن سپهر به من میرسی؟؟؟ نه نمیرسی!!! تو با این کارت کاری کردی که حتی یه لحظه هم فکر انتقام ازت از سرم بیرون نره!!!!!
تو یه جنایت کاری عوضی!
مامان که سعی داشت
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_نوزدهم
آرومم کنه دستمو میکشید اما من همه قدرتمو جمع کرده بودمو پسش میزدم با صدای جیغ و گریه من همه زن ها از داخل خونه ریختن بیرون
سرمو از تو دستم کشیدمو پرت کردم یه گوشه حیاط و گفتم
+: ولم کنین! من خودم دیدم این سپهرو کشت!!!!
آرش که خواست چیزی بگه با سیلی که تو دهنش زدم حرفشو خورد
میدونستم جرأتشو نداشت نگاهم کنه!!!
داد زدم
+: برو گمشو بیرون!!!!!
چند تا مرد راهنمایش کردن به بیرون
زن ها سعی داشتن منو کنترل کنن
که رو به مامان گفتم
+: من خودم دیدمش .. مامان من رفتم کمیته سپهرو دیدم این عوضی تو دستش گاز انبر بود تو دستش کابل برق بود ! مامان سپهر زیر دست شکنجه این عوضی تموم کرد...
همینطور یه زیر میگفتم و اشک میریختم که بعد رفتن آرش آتیشم خاموش شد دستام میلرزیدن تموم بدنم یخ کرده بود!
به کمک مامان و عمه گیتی
رفتم سمت آشپز خونه
نشستم پشت میز غذا خوری یکی از دخترای فامیل یه لیوان آب و قند حل کردو به سمتم گرفت هنوز نفس نفس میزدم! قلب تیکه تیکه شدم داشت از جاش درمیومد....
یه قلب از آب قند رو خوردم گلوم سوز میزد ! از جام پا شدم. اتاق سپهر اون طرف جمعیت زن ها بود از بین جمعیت رد شدم نگاه ها برگشته بود طرفم خواستم درو باز کنم که مامان گفت
+: آوا اون اتاق خدا بیامرزه بزو اتاق زنعمو استراحت کن!
بدون توجه به حرفش وارد اتاقش شدم درو روی خودم قفل کردم
خدا بیامرز چه کلمه تلخی...
چشمم چرخید روی اتاق, مرتبش!
با دیدن قاب عکساش روی تاقچه بی هوا لبخند امد روی لبهام...
دو تا از پیرهناشو از روی رگال لباس هاش در اوردم و پهن کردم روی تختش چشمم خورد به چند تا عطر روی میز آینش
یکیشو بو کردم بوی شیرینی داشت
دومی رو بو کردم انگار کنارم حضور داشت بوی همون
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼