🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
بابا کمی ناراحت به نظر میرسید عمو زنعمو کنار هم نشستن و مامان هم بعد اینکه چای رو تقسیم کرد کنار بابا نشست
که عمو گفت
+: چه خبر داداش اوضاع کسب و کار خوبه الحمدالله!..
بابا جواب داد
-: خوبه خدارو شکر بد نیست!...
عمو لبخندشو جمع کردو گفت
+: راستش منو فرزانه امدیم اینجا یه سر بهتون بزنیم!
-مامان گفت
-: خیلی خوش آمدید!
زنعمو با لبخند جوابشو داد که عمو ادامه داد
+: حقیقت داداش از دستم دلخور نباشین من که از اولش گفتم سپهرم مثل پسر نداشته خودمه چه فرقی داره با آوا!
اما منم زود قضاوت کردم ... !
زیادی تند رفتم!
حرفاشون عجیب بود فکرشم نمیکردم عمو بشینه روبه روی بابا و این حرفارو بزنه!
بابا جواب داد
-: میدونم تو هم تقصیری نداری اما جوون دیگه محمد جان! شما هم انقدر تو ازدواج این دوتا سخت نگیر!
پسر من هرکاری بتونه برای خوشبختیه دخترت انجام میده!
انگار خواب میدیدم! همه چیز داشت درست پیش میرفت …!
عمو گفت
+: متوجه ام. اما دختر من دچار ام اس شده!
من نمیدونم سپهر میتونه با بیماری دختر من کنار بیاد یا نه!...
بابا عینکش و روی صورتش جا به جا کردو پرسید
-: ام اس دیگه چیه؟
عمو خواست چیزی بگه که جواب دادم
+: معلومه که تنهاش نمیزارم عمو!
من هنوز سر حرفم هستم !
زنعمو با لبخند بهم نگاه کرد که مامان گفت
-: خب این دونفر که به هم محرمن ! انشالله تاریخ عقد رو هروقت شما صلاح بدونین مشخص کنیم!
عمو با یه لبخند تلخ سرشو تکون داد و گفت
+: داداش بزرگ ما هستن هرچی ایشون بگن!...
تو دلم یه لبخند رضایت بخش زدم ! اونقدر از این اتفاق خوشحال بودم! که دلم میخواست کاش آوا هم اینجا بود!
مامان با خوشحالی جواب داد
+: خب پس من برم یه شام بزارم سپهر جان شما هم برو سراغ
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
سراغ آوا و بیارش اینجا
و رفت سمت آشپزخونه
عمو محمد تشکری کردو گفت
+: نه دیگه مزاحم نمیشیم زنداداش بریم انشاالله فردا صبح جلسه مهمی دارم!
بابا با لبخند جوابشو داد
-: چه زحمتی محمد جان! خونه خودتونه ...!
عمو محمد سکوت کرد
زنعمو پشت بندش گفت
+: شما لطف دارید پس من برم کمک زنداداش!
سوییچ و برداشتم و کفش هامو پا کردم
و نفهمیدم چطور رسیدم!
آوا...&
چند ساعتی بود بابا و مامان رفته بودن بی حوصله تو خونه قدم میزدم و واسه امتحان فردا میخوندم
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم
موهای ژولیده و بولیز و شلوار کبریتی سفید پوشیده بودم !
نگاهم افتاد به لوازم آرایش سر میز
خیلی وقت بود ازشون استفاده نکرده بودم
لاک هام خشک شده بودن و همشون رو انداختم دور
موهامو شونه زدم
شاید به چشم خودم قیافم بدک نشده بود !
بی خیال شدم و رفتم تو پذیرایی یه دور زدم ماهور خانم واسه شام سیبزمینی خورد میکرد!
نشستم کنارش و گفتم
+: خسته نباشید ماهور خانم !
-: ممنون عروس خانم!
با کلمه عروس خانم پریشون گفتم
+: نه بابا چه عروس خانمی هنوز هیچی مشخص نیست !
با لبخند جواب داد
-: انشالله به همین زودیا مشخص میشه!
با صدای زنگ در خواست از جاش پا شه که گفتم
+: میرم باز کنم!
-: نه خانم شما چرا! ؟
بعد اینکه برگشت گفت
+: خانم جون آقاتون تشریف اوردن!
با شنیدن کلمه آقاتون یکمی گیج نگاهش کردم وقتی قامت سپهر رو تو چهار چوب در دیدم
از ذوق دوییدم طرفش انگار یه تیکه از وجودمو دیده بودم
با لبخند گفت
-: سلام!...
+: سلام!.. خوش امدی...
-: ممنون! آوا زودی حاضر شو بریم خونه ما!
با این حرفش پرسیدم
+: خونه شما ؟چی شده...!
آروم تو گوشم گفت
#رمان '💚✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼