🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
+: سلام دخترم خوش امدی!
رو به سهیلا سلام کردم که با بی محلی جوابمو داد
نشستم کنار بچه هاش و با لبخند گفتم
+: سلام عزیزای دلم دلم براتون تنگ شده بود !
خواستم مهدی و بغل کنم. که سهیلا اجازه نداد و شیر خوردنشو بهونه کرد!
خواستم نرگس و که نق نق میکرد و بغل کنم که رو به منصور گفت
+: منصور جان بیا نرگس و بگیر !
.
بعد هم روشو کرد اون طرف رفتار هاشو نادیده گرفتم نشستم پیش عمو و گفتم.
+: خوبید عمو جون؟
قرآن توی دستشو بست و بوسید و جواب داد
-: الحمدالله محمد و مادرت خوبن دخترم؟ خودت خوبی؟ بهتری؟
با لبخند تشکری کردم و جعبه رو از زیر چادم در آوردم و روی رحل قرآنش گذاشتم یه نگاه بهم کردو یه نگاه به جعبه که گفتم
+: سپهر اینارو
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
این هارو برای بابا آورد! نمیدونم دلیل این کارش چی بوده اما من نیازی به این طلا ها ندارم من طلاهامو به خاطرش ندادم که بخوام پس بگیرم!
زنعمو رو به روم نشست و گفت
+: چرا اینهارو اوردی اینها سهم توست!
.سرمو انداختم پایین !
سپهر..&
تو اتاقم نشسته بودم با صدایی که از بیرون می امد یقه پیرهنم و مرتب کردم و اتاقم و ترک کرده!
با یه سلام چشمم خورد به آوا ! دور چشماش حاله قرمزی افتاده بود انگار قبلا گریه کرده!
با دیدن جعبه روی رحل بابا با تعجب نگاهمو بین آوا و بقیه چرخوندم که سهیلا یه نگاه بهم انداخت و رو به آوا گفت
+:طلاهاتو ور دار با خودت ببر نمیخوایم منت کسی روی سرمون باشه!
آوا با ناراحتی جواب داد
-: چرا با من. اینطوری رفتار میکنی؟
سهیلا با بی محلی همونطور که نگاهش به مهدی تو بغلش بود گفت
+: پاشو برو ! طلاهاتم ور دار ببر! ما محتاج چهار تا النگو و گوشواره تو نیستیم!
با لحن بدی حرف. میزد
بغض تو چشمای آوا آزارم میداد بابا با جدیت گفت
-: تمومش کن سهیلا احترام دختر عموتو نگه دار !
سهیلا با اخم گفت
+: احترام چی پدر من؟ عمو که بی خبر جلوی همه زد تو گوش داداشم ! به خاطر همین خانم !
حالا هم که طلاهاشو پس دادیم ول کنمون نیست! داداشم از شکنجه میمرد خیلی بهتر بود تا بخواد زیر بار منت بره!
شاید اصلا انتظار گفتن همچین حرفی رو از زبون سهیلا نداشت اشک تو چشماش جمع شد و فقط سکوت کرده بود منصور بارها به سهیلا علامت داد که بس کنه اما سهیلا یه ریز آوا رو تحقیر میکرد !
از جاش بلند شد چادرش رو روی سرش مرتب کرد و بدون هیچ حرفی خواست از خونه بیرون بزنه که مچ دستش و گرفتم. بی صدا زد زیر گریه و سعی کردم خودمو کنترل کنم و سرش داد نزنم!...
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
تا به حال صدام روی کسی بلند نشده بود اما با خونسردی رو به سهیلا گفتم
+: تو داری راجع به آوا اینطور حرف میزنی ؟ این دختر چه گناهی کرده که داری باهاش اینطور حرف میزنی!؟؟ وقتی داری اینطور باهاش صحبت میکنی یعنی داری به من توهین میکنی؟ میفهمی سهیلا؟؟
بین حرفام مچ دستشو از تو دستم بیرون کشید و با گریه از خونه زد بیرون که سرمو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم
+: این دختر مریضه ! درست نیست اینطور باهاش رفتار کنین!!!!
بلافاصله به دنبالش رفتم خواست در حیاط و باز کنه که ممانعت کردم! و گفتم
+: آوا! عزیزم...!! من ازت معذرت میخوام رفتار سهیلا رو ببخش منظوری نداره!
اشکاشو با پشت دست پاک کرد و جواب داد
-: دیگه هیچکس دوستم نداره !
+: من دوستت دارم!...
شاید اولین باری بود که دوستت دارم و به زبون میاوردم!
سرمو انداختم پایین سنگینی نگاهش و احساس میکردم!...
دستمو از روی در کنار زدو رفت نشستم لب حوض کاش نمیزاشتم تنها بره!
گلبرگ های گل و نوازش کردم!
شده بود همه زندگیم ! با وجود بیماری که داشت دلم نمیخواست رفیق نیمه راه باشم!
برای همین با خودم عهد بستم که تا آخرش کنارش باشم!
با صدای مامان که گفت
+: بیا تو مادر عصرونه بخور!
از جام پا شدم و به طرف خونه قدم برداشتم....
چند روزی از اون ماجرا میگذشت سهیلا و منصور برگشتن اهواز ! من مونده بودم. مامان و آقاجون
با صدای زنگ در به طرف در حیاط پا تند کردم درو باز کردم و با دیدن عمو محمد و زنعمو زیر لب سلام کردم و از سد راهشون کنار رفتم و گفتم
+: خوش امدید بفرمایین داخل!
با برخورد عمو جا خوردم!
بغلم کرد و بهم دست داد!
وارد پذیرایی شدن مامان طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده!
بابا کمی
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼