🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
میدونستم اما به روی خودم نیاوردم
-: کی گفته تو مریضی؟
زد زیر گریه
موهاشو از تو صورتش کنار زدم که گفت
+: من مریضم من ام اس دارم تو نمیتونی با من زندگی کنی!
بی تفاوت نگاهش کردم...
هیچوقت اینطور نا. امید ندیده بودمیش!
آروم گفتم
+: نمیتونم تنهات بزارم که میتونم؟...!
-: میتونی...! فقط من و فراموش کن! نمیخوام تو زندگی با من اذیت شی!میخوام با درد خودم بمیرم!...
از جاش پا شدو رفت سمت پله ها از دیدم دور شد!
با کلافگی دستی لای موهام کشیدم
که زنعمو بهم نزدیک شدو همونطور که اشک میریخت گفت
+: همه روحیشو باخته ! نمیدونم باید چی کار کنم! خیلی بهت وابسته هست...
-: نگران نباشید زنعمو من تنهاش نمیزارم! باید کمکش کنیم !
از خونشون بیرون زدم با یه گاز ماشین از جاش کنده شد
کلید انداختم وارد مغازه شدم نشستم پشت صندلی
به اندازه ۳۰۰گرم سه تا النگو دوتا گوشواره دوتا انگشتر ویه پلاک سنگین و زنجیرش برداشتم وزن کردم و با ماشین حساب پولش رو حساب کردم پول هارو تو صندوق بابا گذاشتم ! طلاهارو تو جعبه گذاشتم وتو جیب بزرگه پالتوم قرار دادم!
یک مقدار پولی که تو حسابم مونده بود و برگردوندم تو گاو صندوق خودم!
برگشتم خونه !
منصور سر نماز بود سهیلا هم به بچه هاش شیر میداد
مامان هم تو آشپز خونه بود سلام کردم که بابا جوابمو داد!
سهیلا بی محلی کرد که سکوت کردم و چیزی بهش نگفتم !
برگشتم تو اتاقم پالتوم و روی چوب لباسی آویزون کردم ...
آوا ...&
حالم از همیشه خراب تر بود...
وقتی فشار عصبی بهم وارد میشد تموم بدنم قفل میشد و از شدت درد میزدم زیر گریه!
موهامو جمع کردم و روی تختم دراز کشیدم چشمامو بستم
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
دیگه حتی نمیدونستم دوستم داره یا نه ! احساس میکردم از سر ترحم میخواد باهام زندگی کنه!
دلم نمیخواست ازش دل بکنم اما چون دوستش داشتم نمیخواستم با وجود من تو زندگیش اذیت بشه!
ساعت ها نشستم و زدم زیر گریه!
دلمو سپردم به خدا و دو رکعت نماز خوندم اما نیتی نداشتم فقط برای اینکه دلم آروم شه نیت کردم!
با صدای در قیافه متاسف مامان و دیدم که گفت
+: سپهر اینجا بود!
از رو به قبله برگشتم و نگاهش کردم
-: چی؟
جعبه ی ساتنی رو به سمتم گرفت و گفت
+: اینارو داد به بابات و رفت!
از جام پا شدم چادر و روی زمین انداختم وجعبه رو از دستش گرفتم بلافاصله بازش کردم توش پر طلا و جواهر بود با چشمای گرد شده نیم نگاهی به مامان انداختم و با تعجب پرسیدم
+: اینا چیه؟؟؟
-: طلاهایی که به خاطرش فروخته بودی و پس داد!
بااین کاری که کرده بود شونه هام شل شد!
تموم بدنم شروع کرد به تیر کشیدن!
اشک هام راه خودشونو پیدا کرده بودن جعبه رو از مامان گرفتم ودوییدم به پایین پله ها
بابا روی مبل نشسته بود و روزنامه به دست عینک به چشم هاش زده بود!
با گریه گفتم
+: خیالتون راحت شد؟ اینم طلاهام! همینو میخواستی! تو گوشش که زدین غرورشو که له کردین! الان دخترت با این طلاها همه چی تمومه؟ الان من دیگه مریض نیستم؟
طلاهارو یکی یکی به خودم آویزون کردم النگو هارو با فشار تو دستم کردم مامان سعی داشت آرومم کنه شاید بابا میدونست حالم چقدر بده و چیزی نگفت
ادامه دادم
+: الان خوبه؟ مامان ببین من دیگه طلا هام و دارم!
دوباره همونطور طلاهارو از گوشام و دستام و گردنم در اوردم که تیزیه طلاها مچ دستمو برید!
زدم زیر گریه دوییدم طرف اتاقم به یه تیکه پارچه خون دستمو بند اوردم
روسری و چادرمو
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
سر کردم و دوییدم سمت بابا جعبه طلاهارو از روی میز عسلی برداشتم
که پرسید
،+: کجا؟
-: میرم خونه عمو علی!
جلومو گرفت
+: غلط میکنی بری! باعث تموم این بدبختی ها سپهره اینو خودتم میدونی!
مامان گفت
-: بسه دیگه محمد!!! چه ربطی به اون پسره بدبخت داره تو اگه انقدر سخت نمیگرفتی الان همه چی به خوبی و خوشی تموم میشد باز اون پسر معرفت به خرج دادو هم وزن طلاهای دخترتو بهت برگردوند!! ما که محتاج دویست گرم سیصد گرم طلا نیستیم!!! اونقدری خدا بهمون داده که ده برابرشو برای دخترمون بخریم!
بابا با کلافگی از سد راهم کنار رفت....
کفش هامو پوشیدم و پیاده تا خونه عمو علی رفتم !
زنگ خونشون رو به صدا در اوردم!
کسی که در حیاط و به روم باز کرد منصور بود سرمو انداختم پایین و سلام کردم
از جلوی راهم کنار رفت و گفت
+: سلام بفرمایید!!
تشکری کردم ووارد خونه شدم
زن عمو همونطور که دستهاشو با دستمال حوله ای پاک میکرد از آشپز خونه بیرون امد و گفت
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼