🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
برای همین تا چشمامو بستم خوابم برد!
با صدای نوازشگر کسی چشمامو باز کردم!...
صداش اون قدر آروم و دلنشین بود که دلم میخواست ساعت ها بشینم و به صداش گوش کنم!
چند بار پلک زدم تا بتونم چهره کاملش رو ببینم!
انگار تموم خستگی های دنیا از روی دوشم کنار رفت!
با مهربونی گفت
+: آوا؟ حالت خوبه؟
خواستم بشینم که کمکم کرد!
بلاخره امده بود...!
درد شدیدی تو کتف راستم احساس کردم!
پرستار میگفت وقتی از پله ها افتادم استخوانم ترک برداشته!
یه دکمه یقه پیر هنش باز بود خندم گرفته بود!
رد نگاهمو گرفت و رسید به پیرهنش
با خنده گفت
+: اونقدر با عجله امدم نفهمیدم چطور رسیدم!!
اما خیلی زود خنده اشو جمع کرد و گفت
-: همش تقصییر من بود!...
سرشو انداخت پایین و با انگشتر عقیق تو دستش ور میرفت!
بی هوا اشک تو چشمام جمع شد !...
گفتم
+: تو که از هیچ چیز باخبر نبودی! چرا فکر میکنی مقصری؟
نگاهش به هر طرف میچرخید به جز چشمام!...
پرده آبی رنگی بین تخت من و بقیه مریض ها کشیده شده بود
آروم ٱروم حرف میزدیم!...
دستم و به سمت سَرم کشیدم وقتی متوجه شدم روسری سرم نیست با چشم دنبال روسری گشتم که پرسید
+: دنبال چیزی میگردی؟
-: روسریم نیست...!!!!
اطرافم رو نگاهی انداخت وقتی دید خبری از روسریم نیست به سمت بیرون اتاق قدم برداشت و مامان و آروم صدا زد !
خیلی آروم حرف میزدن نمیشنیدم چی میگن بین حرفاشون مامان یه نگاه بهم انداخت و نزدیکم شد و گفت
+: مامان جان روسریت تو خونست !
با ناراحتی گفتم
-: یعنی چی؟ منو بدون روسری اوردید اینجا؟؟
چیزی نگفت که پرستار پرده رو کنار زد و نزدیک سرمم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
شد و آنژیوکت تو دستمو بیرون کشید و گفت
-: سرگیجه نداری؟
+: نه!
-: حالت تهوع سر درد چطور؟
+: نه !
بابا هم وارد اتاق شد که دکتر رو بهشون گفت
-: چند لحظه تشریف میارید !
و اتاق و ترک کردو بابا و مامان و سپهر تنهام گذاشتن ودنبال دکتر از اتاق خارج شدن!...
هنوز هم نمیدونستم چه چیزی رو میخواست بهشون بگه که من نباید میفهمیدم!....
سپهر...&
دکتربرگشت سمتمون و همونطور که به برگه های تخته شاستی تو دستش نگاهی مینداخت رو به عمو گفت
+: شما پدرشونی؟
عمو با نگرانی جواب داد
-: بله!
دکترادامه داد:
+: متاسفانه قند خون دخترتون افت کرده! نباید هیچ استرسی بهش وارد بشه سعی کنید یکم بیشتر هواشو داشته باشید اجازه ندید شوکی بهش وارد بشه! ایشون دچار ام اس شدن! خیلی مراقبش باشید! چند نوع دارو براش نوشتم باید حتما سر ساعت مصرف کنه ! میتونید ببریدش خونه!
بعد اینکه حرفشو زد بایه با اجازه از سالن دور شد
حالم آشفته شد اما به روی خودم نیاوردم نمیدونستم ام اس یعنی چی!!
زنعمو دستی به صورتش کشید و اشکای روی صورتشو پاک کرد !
رو بهش گفتم
+: نگران نباشید زنعمو !
بدون اینکه چیزی بگه وارد اتاق شد
عمو با نگرانی نشست روی صندلی نشستم کنارش و گفتم
-: عمو شما حالتون خوبه؟
روشو ازم برگردوند که گفتم
+: عمو من بهتون قول میدم همه این اتفاقات امشب و جبران کنم! شما فقط رو ازم بر نگردون!
باز هم محلم نداد
هوا کم کم روشن شده بود با صدای اذان که از رادیو پخش میشد وضو گرفتم و تو نماز خونه نماز صبح رو به جا اوردم! وقتی برگشتم سمت اتاقی که آوا درش بستری بود باصدای زنعمو که از داخل اتاق میامد یه یا الله گفتم و داخل شدم که گفت
+: میگم خونه هست! الان چی کار کنم من! ؟؟
آوا با ناراحتی گفت
+: برید روسریه منو
#رمان '💚
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼