🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
وارد خونه شدم بابا با عصبانیت تو خونه راه میرفت مامان روسریش و از روی سرش برداشت که بابا با دیدنم سرم داد کشیدو گفت
+: کدوم گوری رفتی؟؟؟ رفتی دنبال پسره؟ خیلی غلط کردی رفتی !! تا قرون آخر طلاهاتو باید بزاری روی این میز ! اون انگشترو در بیار بدش بهم تا ببرم بدم به علی!
سرمو انداختم زیر و گفتم
+: ببخشید!...
عصبانیتش شدت گرفت و جواب داد
-: ببند دهنتو!!!! اعلامیه مینوشتی بدون اینکه با منو مادرت مشورت کنی؟ تو خیلی غلط کردی تو خیلی بی جا کردی رفتی تو کار سیاست!!! اصلا تو و چه به این کار ها؟؟
از اولشم باید حدس میزدم این پسره تورو وارد این جریان ها کرده! همه چیز زیر سر این پسره اصلا نمیفهمم یه شبه چادر سرت کردی نماز خون شدی واسه من! هنوز کارم با این پسره تموم نشده !!! خوب تونسته اون عقل پوچت رو شستشو بده! تو دیگه دختر من نیستی!!!!
با حرفاش سرگیجه گرفته بودم تمومش سوء تفاهم بود !
به ثانیه نگذشت احساس کردم تموم بدنم داغ شد... خونه دور سرم میچرخیدخواستم از پله ها بالا برم که چند پله رو پشت سر گذاشتم و چشمام سیاهی رفت . دیگه چیزی نفهمیدم...
با بدن درد شدیدی چشمامو باز کردم
با صدای پرستار چند بار پلک زدم تا بتونم خوب ببینم!
+: عزیزم حالت خوبه؟ حالت تهوع سر گیجه احساس تنگی نفس نداری؟؟
با سر جواب منفی دادم از اتاق بیرون رفت و بلافاصله مامان و بابا وارد اتاق شدن!
تازه فهمیده بودم تو بیمارستانم!
با دیدن بابا حرفاش امد تو ذهنم
زدم زیر گریه!
دیگه حتی نمیخواستم نگاهش کنم نگران بود رو بهم گفت
+: حالت خوبه بابا ؟
جوابش. و ندادم بار دوم گفت
+: من نباید اینطور باهات حرف میزدم!!
رو به مامان با گریه گفتم
+-: مامان سپهر!...
گوششو بهم نزدیکتر
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
نزدیکتر کرد و گفت
-: بلند تر بگو مادر !
با صدایی که از ته جاه در میومد گفتمn
+: مامان سپهر!..
ازم فاصله گرفت و گفت
-: میدونی ساعت چنده؟ سپهر و فراموش کن ! اونم تورو فراموش کرده!
افتادم به هق هق دستشو محکم گرفتم !
و گفتم
+: نمیتونم!... مامان نزار بابا انگشتر و بهشون پس بده!
تاسف بار نگاهی به بابا کرد که بابا گفت
-: اینکارو نمیکنم فقط تو استراحت کن!
گریم بند نمیومد انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد!
+: مامان بگو بیاد ! میخوام باهاش حرف بزنم!
-: آخه عزیزم نصف شبه همه خوابن زنگ بزنم چی بگم؟
میدونستم خواب نیست میدونستم اونم مثل من خواب به چشماش نمیاد برای همین اصرار کردم!
مامان از اتاق بیرون رفت
رو به بابا گفتم
+: بابا!! به جون شما که برام عزیز ترینین!
هیچوقت سپهر مجبورم نکرد چادر بپوشم من به خاطر خدا نماز میخونم نه به خاطر کسه دیگه ای!!
بابا من به خاطر انقلاب اعلامیه نوشتم به خاطر اینکه تموم شه اون فلاکت ! یه روز مامورا افتادن دنبالم تنها کسی که نجاتم داد سپهر بود!! اگه اون کمکم نمیکرد ممکن نبود من الان زیر اون همه شکنجه زنده میموندم یا نه !
اما سپهر بدون اینکه کسی از ما. رو لو بده زیر شکنجه تحمل کرد!...
اون فدا کاری کرد وقتی ازتون خواستم که کمکش کنید اما کاری نکردید!
بابا من رفتم تو اون زندان ! آرش تو کمیته بود مسئول شکنجه بود الکل مصرف میکرد!... چطور ازم انتظار داشتید بتونم با همچین آدمی زندگی کنم؟
بابا سرشو انداخته بود پایینو فقط به حرفام گوش میکرد وقتی مامان وارد اتاق شد با لبخند نگاهم کردو پیشونیم رو بوسید مامان گفت
+: تو راهه داره میاد!
با این حرفش آروم شدم!...
#رمان '💚
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼