eitaa logo
『مـهموم』
149 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 و تاریکی و خلوت تنها گذاشت و رفت که دستای گرم کسی تو دستای سردم قفل شد ! با بوی عطر آرام بخشش دلم گرم شد از اینکه کنارش قدم میزدم احساس امنیت میکردم! تا راه خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد! سپهر...& بعد اینکه رسوندمش جلوی در با یه خداحافظی ازش دور شدم رفتم به سمت خیابون اصلی دلم نمیخواست ماشین بگیذم و ترجیح دادم تا راه خونه پیاده قدم بزنم وقتی به حرفاش فکر میکردم دلم محکم تر میشد... خیالم راحت میشد از اینکه به حسم پایبنده! حریف بغض سنگینم نشدم و زدم زیر گریه هیچوقت دلم نمیخواست امشب اینطور تموم شه! .. نصف شب بود . اشکامو پاک کردم و زنگ خونرو زدم چیزی نگذشت که صدای قدم های کسی از داخل حیاط به گوش رسید منصور بود در و برام باز کرد کفش هامو در اوردم و جفت کردم وقتی وارد خونه شدم سلام کردم اما کسی جواب سلامم و نداد همونطور که کتم و از تنم در می اوردم سهیلا گفت +: صد دفعه گفتم این دختر بچه هست! شما گفتین نه ! بفرما وقتی احمقانه و بچه گانه فکر کنی همینم میشه داداش ماهم که از اون بچه تر ! با حرص حرفاشو میزد! مامان پشت بندش گفت +: بسه سهیلا! سهیلا با تشر جواب داد -: یعنی چی بسه؟ اصلا دست پسر عمو شاهرخ درد نکنه که این دختره رو رسوا کرد من نمیدونم چطوری میخوای بری باهاش زیر یه سقف زندگی کنی ؟ پس فردا معلوم نیست بره پنهانی چیزی از خونه بفروشه بده به کسه دیگه ای!! بابا با اخم گفت -: تمومش کن سهیلا ...!!! سهیلا روشو از بابا برگردوندو مهدی و گرفت بغل و رفت تو اتاق مامان و آقاجون و درو هم پشت سر خودش بست! مامام رو بهم گفت +:: برو لباساتو عوض کن مادر خودتم ناراحت نکن چیزی که زیاده دختر! -: چطور این حرف و میزنین مامان؟ اون دختر بهم محرمه! '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ‎‎‌‌‎‎ 🌸 🍃 📖 سکوت کردم نمیخواستم بیشتر ازین حرفی بزنم که بی حرمتی بشه برای همین رفتم تو اتاقم درو بستم نشستم روی تخت و با کلافگی مدام از جام پا میشدم و طول و عرض اتاق و با قدم هام متر میکردم!.. ساعت همینطور میگذشت پیرهنم رو در اوردم و یه پلیور تنم کردم! چطور میتونستم قطره قطره اشک هاشو ببینم و بی تفاوت باشم! اون یه دختر ۱۸ .۱۹ساله بود که روحیه لطیفی داشت ! از اتاق بیرون زدم خواب به چشمهام نمیومد یه استکان چای ریختم و نشستم پشت میز غذاخوری سهیلا و منصور و بابا و مامان تو پذیرایی خوابیده بودن! ساعت ۳شب بود با صدای زنگ تلفن مامان خواست از جاش بلند شه و جواب بده ممانعت کردم هموز نمیدونستم کی این وقت شب تماس گرفته بود برای همین گوشیو برداشتم با صدای زنعمو سلام کردم نگران حرف میزد +: سلام زنعمو! -: سلام سپهر جان خوبی؟ +: ممنون! چیزی شده! -: آوا حالش بد شده اوردیمش بیمارستان الان به هوش امده مدام تو رو صدا میزنه میتونی بیای بیمارستان! استرس همه وجودمو گرفت با نگرانی پرسیدم -: کدوم بیمارستان!؟؟؟؟ +: بیمارستان مهر... گوشیو گذاشتم دوییدم به سمت کمد لباس هام با عجله پیرهنم رو تن کردم همونطور که دکمه هام رو میبستم با صدای مامان همه بیدار شدن +: کجا میری؟ -: بیمارستان! شوکه شد بابا با تعجب پرسید +: بیمارستان این وقت شب چی شده؟؟؟ -: آوا حالش بد شده بیمارستانه ! بدون خداحافظی کفش هامو با عجله پوشیدم سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان پا روی پدال گاز فشردم... آوا...& بعد رفتن سپهر زنگ در رو زدم ماهور خانم in درو باز کردم با گریه بغلش کردم و گفتم +: دیدی چی شد ماهور خانم!... دیدی گفتم میترسم نشه!!! دیدی نشد!!!؟ آروم آروم دلداریم داد ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼