🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
و تاریکی و خلوت تنها گذاشت و رفت که دستای گرم کسی تو دستای سردم قفل شد !
با بوی عطر آرام بخشش دلم گرم شد از اینکه کنارش قدم میزدم احساس امنیت میکردم!
تا راه خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد!
سپهر...&
بعد اینکه رسوندمش جلوی در با یه خداحافظی ازش دور شدم رفتم به سمت خیابون اصلی دلم نمیخواست ماشین بگیذم و ترجیح دادم تا راه خونه پیاده قدم بزنم وقتی به حرفاش فکر میکردم دلم محکم تر میشد...
خیالم راحت میشد از اینکه به حسم پایبنده!
حریف بغض سنگینم نشدم و زدم زیر گریه هیچوقت دلم نمیخواست امشب اینطور تموم شه! .. نصف شب بود .
اشکامو پاک کردم و زنگ خونرو زدم
چیزی نگذشت که صدای قدم های کسی از داخل حیاط به گوش رسید منصور بود در و برام باز کرد
کفش هامو در اوردم و جفت کردم وقتی وارد خونه شدم سلام کردم اما کسی جواب سلامم و نداد
همونطور که کتم و از تنم در می اوردم سهیلا گفت
+: صد دفعه گفتم این دختر بچه هست! شما گفتین نه ! بفرما وقتی احمقانه و بچه گانه فکر کنی همینم میشه داداش ماهم که از اون بچه تر !
با حرص حرفاشو میزد!
مامان پشت بندش گفت
+: بسه سهیلا!
سهیلا با تشر جواب داد
-: یعنی چی بسه؟ اصلا دست پسر عمو شاهرخ درد نکنه که این دختره رو رسوا کرد من نمیدونم چطوری میخوای بری باهاش زیر یه سقف زندگی کنی ؟ پس فردا معلوم نیست بره پنهانی چیزی از خونه بفروشه بده به کسه دیگه ای!!
بابا با اخم گفت
-: تمومش کن سهیلا ...!!!
سهیلا روشو از بابا برگردوندو مهدی و گرفت بغل و رفت تو اتاق مامان و آقاجون و درو هم پشت سر خودش بست!
مامام رو بهم گفت
+:: برو لباساتو عوض کن مادر خودتم ناراحت نکن چیزی که زیاده دختر!
-: چطور این حرف و میزنین مامان؟ اون دختر بهم محرمه!
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
سکوت کردم نمیخواستم بیشتر ازین حرفی بزنم که بی حرمتی بشه برای همین رفتم تو اتاقم درو بستم نشستم روی تخت و با کلافگی مدام از جام پا میشدم و طول و عرض اتاق و با قدم هام متر میکردم!..
ساعت همینطور میگذشت پیرهنم رو در اوردم و یه پلیور تنم کردم!
چطور میتونستم قطره قطره اشک هاشو ببینم و بی تفاوت باشم!
اون یه دختر ۱۸ .۱۹ساله بود که روحیه لطیفی داشت !
از اتاق بیرون زدم
خواب به چشمهام نمیومد
یه استکان چای ریختم و نشستم پشت میز غذاخوری سهیلا و منصور و بابا و مامان تو پذیرایی خوابیده بودن!
ساعت ۳شب بود با صدای زنگ تلفن مامان خواست از جاش بلند شه و جواب بده ممانعت کردم هموز نمیدونستم کی این وقت شب تماس گرفته بود برای همین گوشیو برداشتم با صدای زنعمو سلام کردم
نگران حرف میزد
+: سلام زنعمو!
-: سلام سپهر جان خوبی؟
+: ممنون! چیزی شده!
-: آوا حالش بد شده اوردیمش بیمارستان الان به هوش امده مدام تو رو صدا میزنه میتونی بیای بیمارستان!
استرس همه وجودمو گرفت با نگرانی پرسیدم
-: کدوم بیمارستان!؟؟؟؟
+: بیمارستان مهر...
گوشیو گذاشتم
دوییدم به سمت کمد لباس هام با عجله پیرهنم رو تن کردم همونطور که دکمه هام رو میبستم با صدای مامان همه بیدار شدن
+: کجا میری؟
-: بیمارستان!
شوکه شد بابا با تعجب پرسید
+: بیمارستان این وقت شب چی شده؟؟؟
-: آوا حالش بد شده بیمارستانه !
بدون خداحافظی کفش هامو با عجله پوشیدم
سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان پا روی پدال گاز فشردم...
آوا...&
بعد رفتن سپهر زنگ در رو زدم ماهور خانم in درو باز کردم با گریه بغلش کردم و گفتم
+: دیدی چی شد ماهور خانم!... دیدی گفتم میترسم نشه!!! دیدی نشد!!!؟
آروم آروم دلداریم داد
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼