🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
امدو گفت
+: مبارکه عزیز دلم !
برگشتم و یه نگاه به سپهر انداختم و رو به زنعمو با خجالت تشکری کردم!
که از تو یه جعبه زرشکی مخمل یه انگشتر که شبیه یه حلقه بودو یه نگین فیروزه ریز وسطش بود تو دستم کرد سهیلا از جاش پا شد و امد طرفم بغلم کرد و محکم منو تو آغوشش فشرد
بابا با یه لبخند تلخ نگاهم میکرد!
نشستم روی مبل سپهر نشست کنارم
و منصور قرآن رو باز کرد عباش رو روی تنش مرتب کردو رو به بابا گفت
+: با اجازه اتون!
بابا اجازه داد و منصور شروع کرد ختبه محرمیت رو خوندن!
بله رو گفتم ! عمو پیشونیم رو بوسید و بهمون تبریک گفت!
ماهور خانم بغلم کرد و کلی برای خوشبختیمون دعا کرد!
جو خوبی بود تا اینکه زنگ در به صدا در امد
بابا رو به مامان گفت
+: منتظر کسی بودین؟
مامان جواب داد
-: نه !! نمیدونم کیه!
ماهور خانم به طرف در حیاط پا تند کرد!
همه باهم مشغول صحبت بودن
وقتی ماهور برگشت آروم به بابا چیزی گفت که بابا از جاش پا شد پالتوش رو تنش کرد و رفت سمت در حیاط
هنوز نمیدونستم کی پشت در بود!
بی خیال مهدی و تو بغلم گرفتم و باهاش بازی میکردم !
خیلی وقت بود که بابابیرون بود
منتظر بودم برگرده دلشوره عجیبی تو دلمو خالی میکرد!!!
وقتی صدای باز و بسته شدن مخکم در امد نگاه ها برگشت سمت بابا که از عصبانیت رنگ به رخش نبود!!
قرمز شده بود!
کسی جیکشم در نمیومد !...
نگاهش چرخید سمت سپهر اونقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمی امد!..
رو بهش گفت
+: تو دختر منو مجبور کردی طلاهاشو بفروشه بخاطر تو؟؟؟؟
با این حرفش دلم ریخت !
از کجا فهمیده بود؟؟!!!!
سپهر از همه چی بی خبر از جاش ایستاد خواست چیزی بگه که بابا سیلی حواله گوشش کرد
سهیلا هییی کشید و دستشو جلوی دهنش گذاشت!
#رمان 💚
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼