eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 سپهر...& سه روزی از تحویل سال میگذشت مامان و بابا به همراه سهیلا و منصور به عیدی فامیل میرفتن ! من مونده بودم و سوالایی که واسه امتحان بعد تعطیلات نوروز باید مینوشتم! با صدای زنگ دست از کارم کشیدم و رفتم سمت در حیاط با دیدن عمه کتایون و خانوادش با خوشرویی سلام کردم وقتی وارد خونه شدن ازشون پذیرایی کردم تا مامان اینا برسن!... عمه مدام قربون صدقم میرفت! چیزی نگذشت که مامان اینا هم رسیدن ... بعد اینکه عمه و شوهرش و بچه هاش رفتن کمی استرس داشتم نمیدونستم باید چطور قضیه آوا رو بهشون بگم! مشغول خوردن غذا بودیم با خودم گفتم الان که همه دور هم نشستیم بهترین موقع هست ! +: من تصمیم خودم و گرفتم!‌... نگاه ها سوالی برگشت طرفم! سرمو انداختم پایین روم نمیشد تو چشماشون نگاه کنم و بگم +: میخوام ازدواج کنم!... با صدای مامان سرمو اوردم بالا -: ازدواج کنی؟ لبخند از سرو صورت سهیلا و مامان میبارید! سهیلا با ذوق پرسید +: قربونت برم داداش ! حالا این عروس خانم کی هست چی کاره هست همکارته؟ نکنه خانم دکتری چیزیه؟ نمیدونم چرا این سوالو پرسید اما در جوابش گفتم -: آوا!... با تعجب زل زدن بهم -: چیه چرا اینطوری نگاهم میکنید؟ بابا گفت +: چطور روت میشه این حرف وبزنی! اون جای دانش آموز توئه!!! حرفش خیلی بهم بر خورد! خودمو مشغول غذا خوردن کردم که سهیلا گفت -: آرش که ۲۲سالشه بهش جواب رد دادن تو که دیگه جای خود داری! مامان بعد حرف سهیلا گفت +: عموت عمرا قبول کنه! آوا هنوز بچه هست! چطوری میخوای بری زیر یه سقف باهاش زندگی کنی! ؟ این وسط منصور بود که هیچ چیز نمیگفت! با حرفاشون خیلی ناراحت شدم! قاشق چنگال و روی بشقاب گذاشتم و با یه با اجازه رفتم تو اتاقم! ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 دراز کشیدم روی تخت ساعد دستم و گذاشتم روی پیشونیم و چشمامو بستم ! نمیدونم چقدر گذشت که با صدای سه تقه به در گفتم +: بیا تو! منصور بود تسبیح به دست ذکر میگفت به احترامش نشستم نشست پشت میز مطالعم و گفت +: آقا سیّد میبینم که میخوای دینتو کامل کنی بلاخره! با یه لبخند تلخ جواب دادم -: دیدی که همه مخالفن! +: نه اخوی ! بلاخره خانواده ان صلاح بچشونو میخوان! -: یعنی ازدواج من با آوا به صلاح نیست!؟ +: تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. اما اگه تو بخوای میتونم برات استخاره بگیرم! موافقت کردم قرآن رو از روی تاقچه براش اوردم بازش کرد و یه سوره رو زیر لب خوند و رو بهم گفت +: انشالله که صلاحه! با این حرفش لبخند نشست روی لبهام! -: حاجی خدایی صلاحه!؟ +: اره برادر صلاحه! با منصور از اتاق زدیم بیرون نشستم پای تلویزیون سیاه سفید ... مامان ظرف میوه رو گذاشت جلومون که سهیلا گفت +: هیچ فکر کردی چون دختر عمو پسر عموییت ممکنه تو جواب آزمایشتون مشکلی پیش بیاد؟.... حواسمو از تلویزیون گرفتم و نگاهم به سمت سهیلا چرخید ! با بی محلی روش و کرد اونطرف! مامان رو سهیلا گفت -:بسه دیگه! این یه تصمیمیه که خودش گرفته باید به پاشم بمونه! و برگشتم سمتمو ادامه داد -: هروقت که تو بگی من میام برات خاستگاری! بابا پشت بندش گفت +: اصلا امدیمو آوا نخواستت و مثل آرش بهت جواب منفی داد! اونوقت میخوای منو پیش داداشم شرمنده کنی!!!؟ پوستخندی زدم و گفتم -: آرش؟ آوا به خاطر من به آرش جواب منفی داد!... با این حرفم ابرویی بالا انداختن و شوکه شدن! منصور واسه اینکه سکوت جمع رو بشکنه با خنده گفت +: بابا این سیّد. ما کارش درسته بعد عمری میخواد بره خواستگاری دیگه شما هم نه نیارید!. ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼