eitaa logo
『مـهموم』
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 واسه خواستگاری بیان اینجا؟ -: بسه آوا! ازدواج تو و آرش چه ربطی به سپهر داره؟ +: هیچ ربطی نداره ولی خود شما بهم بگو حاضری دخترتو بدی به کسی که بهش میگن شکنجه گر سازمان اطلاعات و امنیت کشور؟؟ پوفی کشید و گفت -: آوا ؟ ... پدرت بد ازت شاکیه! خیلی بی ادبی کردی جلوی عمو و زنعموت ‌... خیلی زود میری ازشون عذر خواهی میکنی! به چشمایی که از شدت گریه میسوخت دستی کشیدم و جواب دادم +: من که ازشون عذر خواهی کردم! با حالت قهر در و بست و رفت! بازم من موندم و دفتر خاطراتم... بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست... آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست... همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب! در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست!... آسمان با نفس تنگ چه فرقی دارد...؟ بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست... ۲۱آذر بود ولی انگار نه انگار فردا تولدم بود به خاطر جواب منفی که به آرش داده بودم همه از دستم ناراحت بودن! موهامو بستمو نشستم جلوی پنجره! چقدر مثل همیشه هوا دلگیر بود ! تا نگاهمو کشیدم سمت آسمون متوجه دونه های ریز و سفیدی شدم که از آسمون میباریدن اونقدر با آرامش که میشد دقیقه ها نشست و خیره بهش نگاه کرد! با خودم میگفتم +: یعنی الان کجایی؟ توهم آسمون برفی رو میبینی؟ یا فقط منم که تنها و چشم انتظار تو رو به روی پنجره نشستم ! چیزی نگذشت که زمین رخت سپید تن کرد! برف کف حیاط روی حوض روی ماشین و روی شاخه های درخت ها پوشیده بود! زیبا بود! دلم هوس درست کردن یه آدم برفی کرده بود ! ‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 صبح اون روز بعد نماز صبح دیگه خوابم نبرد دلشوره عجیبی تو دلمو خالی میکرد! موهامو شونه زدم و با کش محکم بستم فرم مدرسمو تن کردمو کیفمو برداشتم رفتم به سمت پذیرایی مامان میز صبحانه رو چیده بود نشستم پشت میزروی صندلی! بابا زود تر از من رفته بود سرکار یه لقمه بزرگ کره عسل گرفتم و گذاشتم تو دهنم ! مامان با بی محلی گفت +: خفه نشی ؟ با یه لبخند میجوییدمو گفتم -: صبحت بخیر مامان قهر قهروی من! خواست به زور جلوی خندشو بگیره که با صدای بوق راننده چادرمو سر کردم... ازمامان خداحافظی کردم و دوییدم سمت ماشین سوار شدم! دو طرف پالتومو به خودم فشرم هوا خیلی سرد بود! سر کلاس بودیم که بی هوا آروم به مهتاب گفتم +: مهتاب؟ میای بعد مدرسه بریم امام زاده صالح؟ حواسش به درس بود وکه با این حرفم نگتهشو داد بهمو پرسید -: چی؟ امام زاده صالح؟ باصدای معلم که زد روی میز و گفت +: خانمها حواستون هست؟ دیگه ادامه ندادیم و حواسمونو دادیم به درس! زنگ تفریح شده بود بچه ها طبق معمول دوییدن طرف حیاط و من و مهتابم یه گوشه تو سالن به دیوار تکیه دادیم گشنم شده بود اما میل به خوردن چیزی نداشتم! که مهتاب پرسید +: آوا؟ چی گفتی سر کلاس ؟ بریم امام زاده؟ -: خب آره! +: وا! حالا چی شد هوس کردی بری اونجا! با نگاه غمگینم جواب دادم -: میخوام برم و ازش بخوام معجزه کنه! مهتاب دارم خفه میشم! انگار هرچی جیغ میکشم کسی صدامو نمیشنوه! هیچکس منو نمیفهمه! کسی حتی یه لحظه هم به سپهر فکر نمیکنه هیچکس دلش براش رحم نمیاد! حتی پدر خودم! نشستم و زدم زیر گریه! کنارم روی دو پا نشست و گفت +: نگران نباش باشه میریم! با این حرفش خوشحال شدم و با صدای زنگ رفتیم سمت کلاس تا دقیقه های آخر کلاس لحظه شماری ‎‎‌‌‎‎ 🌸 🍃 📖 لحظه شماری میکردم که زود تر تموم شه و تعطیل شیم! بلاخره زنگ خوردو بعد کلی انتظار دوییدیمو از مدرسه زدیم بیرون رفتیم تو خیابون اصلی و یه ماشین کرایه کردیم توکل راه چشمم به خیابون بود! نمیدونم چقدر گذشت که رسیدیم کرایه رو حساب کردمو دوتایی پیاده شدیم! سر در امام زاده نوشته شده بود @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼