🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_یکم
باید قول بدین پسر عمومو شکنجه نمیدین!
جعبه طلاهارو روی میز به طرفم سر دادو گفت
+: برو خدا روزیتو یه جا دیگه بده!
یه قرآن و یه مهر نماز از تو کشوی میزش در آوردو گفت
+: به خدا ماهم مسلمونیم! ماهم نماز و قرآن میخونیم
به خدا فرح هم مسلمونه .خواهر اعلیحضرت هم مسلمونه اونوقت امثال پسر عموت با این مسخره بازیا میخوان بگن که مسلمونیم!
با این کارش میخواست خودشو آدم ظاهر الصلاحی نشونه بده!
قهقهه ای سر دادو گفت
+:ولی خب! سعی میکنم زندش بزارم!
اشک تو چشمام حلقه زد مگه قرار بود مردشو تحویلم بدن؟
جعبه طلاهامو ازم گرفت!
بهم قول داده بودن ! سر قولشون حساب باز کزده بودم!
از اتاق تعفن آلودش بیرون زدم با دیدن آرش نگاهی تنفر آمیز بهش انداختم و ساخنمون نفرین شده رو ترک کردم!
تو هوای باز نفس عمیقی کشیدم که همون سربازه جلوی در گفت
+: گمشو دیگه اینجا واینستا!
یه ماشین گرفتم و تا راه خونه یه ریز اشک ریختم!
کاش نمیدیدمش دیدنش تو اون وضع حالمو بد تر کرده بود ! کرایه رو حساب کردم حالا دیگه یک قرون هم ته کیفم نبود نمیدونم اگه بابا و مامان میفهمیدن طلاهامو دادم به اون عوضی ها چه بلایی سرم میاوردن!
اما همین که تونستم سپهر و ببینم و بهش دلگرمی بدم که منتظرشم برام کافی بود!
سپهر...&
چشم هام و بسته بودن وارد اتاقی شدم که بهش میگفتن اتاق افسر نگهبان!
چشم هامو باز کردن مردی لاغر اندام رو به روم پشت میز نشسته بود چراغ ضعیفی تو اتاقش نور میداد!
دود سیگار تموم فضای اتاقو پر کرده بود ...
+: نام و نام خانوادگی؟
-: سیّد سپهر علوی...
+: نام پدر؟
-: علی
+:تاریخ تولد؟
-: ۳ فروردین ۱۳۲۹
+: فرزند چندم خانواده ای؟
-: اول...
+: شغل؟
-: معلمی
+:تأهل؟
-:مجرد...
+: تحصیلات؟
-: لیسانس
#رمان '
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_دوم
نیم نگاهی از زیر عینکش بهم انداخت و رو به سر باز گفت
+: ببریدش !
کلید و کیف و لباس هام رو ازم گرفتن و یه جفت دمپایی و فرم زندان تنها چیزی بود که بهمون دادن!
بعد اینکه لباس هارو گرفتم لباس ها و وسیله شخصی ها مو تو یه کیسه ریختن و تحویل افسر نگبان دادن
هر زندانی یه شماره ای داشت که اونو روی کیسه لباسا مینوشتن و اونو تو کمد فلزی میذاشتن!
شماره من ۱۴۵۱بود وارد یه اتاق دیگه شدم سر. باز هلم داد به داخل یه چیزی شبیه عکاسخونه بود
یه دوربین داشت سرباز اشاره کرد که روی صندلی بشینم...
شمارمو روی یه تابلویی نوشتن و انداختن گردنم
عکساس پشت دوربین ایستاد و رو بهم گفت
+: کمی سرت رو بالا بگیر ... خوبه خوبه!
عکس و انداخت و برام تشکیل پرونده دادن وارد یه راهروی دیگه شدیم در های تو در تویی داشت همه در ها قرنیز ها و لبه های بلندی داشتن... برای همین پام گیر کردو به کمک سرباز نیافتادم زمین!
چهار بند انفرادی با ۸۶سلول و دو بند عمومی با ۱۸سلول داشت بزرگ ترینشون ۳۰متری بود و سی نفرو توش جا میدادن!
وارد یه انفرادی شدم چشمامو باز کردن
نشستم روی زمین و به این فکر میکردم اینجا دیگه کارم تمومه! چطور مامان . سهیلا . آقاجون با مرگم کنار میان!
ساعت ۷شب بود با صدای وحشتناکی مثل صدای آژیر و صدای فریاد و جیغ و تیر اندازی کمی ترسیدم صدا اونقدر وحشتناک و بلند بود که همه رو به ترس انداخته بود!
اما این صدا قطع نشد هبچ بلکه تا ساعت ۵ صبح همینطور ادامه داشت ! تقاضای آب کردم اما بهم ندادن
مجبور شدم با خاکی که کف زمین انفرادی رو پوشونده بود تیممّ کنم! اما نمیدونستم قبله کدوم طرفه!
هرطور بود نماز صبح رو خوندم که بلاخره اون صداهای دلخراش.لعنتی قطع شد!
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سوم
امده بود
در با شتاب باز شد سرباز گفت
-: علوی بیا بیرون!
بازم چشمامو بستن نمیدونستم دارن کجا میبرنتم!
پشت میزی نشستم چشمامو باز کردن تو یه اتاق تاریک بودم کسی رو نمیدیدم اما صدای آدمهای دورم رو میشنیدم! بازجوییشون تیمی بود
یکیشون گفت
:+من اول میزنمش!
اون یکی بازجو گفت
-: نه اینم برادرمونه حالا یه اشتباهی کرده خودش اعتراف میکنه!
و زیر گوشم گفت
-: درست نمیگم اَخوی؟
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼