eitaa logo
『مـهموم』
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 صدا ها آزارم میداد! دلم میخواست فرار کنم حالم داشت بد تر و بد تر میشد وارد بالکنش شدم یه حیاط استوانه ای بود با نرده های آبیه روشن کف زمین پر از رد پاهای خونی بود از بالا که نگاه میکردی یه حوض با آب خون آلود وسط حیاط بود! دنباله روسریمو جلوی بینیم گرفتم صدای فریاد ها دلیل میشد که خودمو جمع کنم و قدم هامو تند تر کنم وارد راهروی دیگه ای شدم با دیدن آرش که یه شلاق دستش بود دندونام قفل شده بودن به هم با دیدنم بهم نزدیک شد کلی تعجب کرده بود +: تو اینجا چی کار میکنی؟ جون حرکت دادن فکم رو هم نداشتم! +: پرسیدم تو اینجا چی کار میکنی؟ سرباز که فامیلیش هاشمی بود رو به آرش ادای احترام کردو گفت -: قربان این دختر میگه من دختر تیمسار علوی ام ! آقا اجازه دادن پنج دقیقه پسر عموشو ببینه! آرش یه نگاه تاسف بار سر تا پام انداخت و گفت +: امدی سپهرو ببینی! بعدم شروع کرد به قهقهه زدن! با دیدن شلاق و انبر توی دستش زدم زیر گریه -: تو اینجا آدمهارو شکنجه میدی؟؟؟ ‎‎‌‌‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 پوستخندی زدو گفت +: من اینجا آدمارو به سزای اعمالشون میرسونم! ولی خودمونیما عجب دختر سمجی هستی تو... اونقدر حس تنفرم نسبت بهش هزار برابر شده بود که دلم میخواست تف بندازم تو صورتش ! به سمت اتاق اشاره کردو گفت +برو تو تا بیارنش! حس بدی بود احساس میکردم دیگه امنیت ندارم! تموم بدنم یخ کرده بود سرباز گفت -: باید اول برسی بشه کیفمو در اختیارشون گذاشتم اما نزاشتم بهم دست بزنن! وارد اتاقکی شدم که یه میزو دوتا صندلی فلزی وسطش بود ... دیوار هاش کثیف و خط خطی بود روی یه صندلیش نشستم دلشوره عجیبی همه وجودمو گرفته بود دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.‌.. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای باز شدن در آهنی نگاهمو از میز گرفتم و بی هوا به سمتش قدم برداشتم سرباز درو بست من مونده بودم و سپهری که تموم تن و صورتش زخمی بود از سر و صورتش خون میچکید ... حتی ایستادن براش دشوار بود زدم زیر گریه دیگه نفس برام کم مونده بود.. بازوشو گرفتم و کمکش کردم بشینه! با چشمای خستش بهم نگاه کرد همونطور با گریه بی هوا گفتم +: الهی قربونت برم! چی به روزت اوردن! با آستین به چشماش کشیدو با لبای ترک خوردش گفت -: آوا! چرا اومدی اینجا؟ میدونی اینجا چقدر خطرناکه ! ازت خواهش میکنم برو... شاید برای اولین بار بود که اشکاشو میدیدم دستمال کاغذی که تو جیبم بودو در اوردم روی صورتش کشیدم که صورتش از شکافی که برداشته بود میسوخت! قلبم شکسته بود... گریه ام شدت گرفت +: من به خاطر تو امدم اینجا! امدم که ببینمت! تورو خدا گریه نکن خب؟ ترو خدا تحمل کن! حداقل به خاطر من تحمل کن! نمیزارم اذیتت کنن باشه؟ سپهر منو نگاه کن!... نگاهشو از موزاییک های کف اتاق گرفت و گفت +: آوا... به مامان و آقاجون بگو من حالم خوبه ! نزاری سهیلا ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 چیزی بفهمه! اون بچه داره ها! -: نمیگم..!. تو فقط اینو بدون من بیرون منتظرتم ! وقتی لبای خشک و ترک خوردشو دیدم یاد بطری آبی افتادم که گذاشته بودم تو پالتوم درش اوردم تا سرباز درو باز نکرده بود درشو باز کردم و به سمتش گرفتم هوا سرد بودو آب خنک مونده بود... یه نفس سر کشیدو زیر لب یه چیزی گفت که متوجه نشدم‌... گریم بند نمیومد دلم میخواست مرده باشمو تو اون حال نبینمش! بتری خالی رو تو پالتوم گذاشتم که سرباز در و باشدت باز کرد و گفت +: بسه دیگه پنج دقیقه شد ... برو بیرون» رو به سپهر گفتم +: نگران هیچی نباش مطمئن باش یکی اون بیرون هست که منتظرته! لبخند تلخی بهم زد و گفت -: نمیدونم ازینجا زنده بیرون میام یا نه ولی تو مراقب خودت باش! با اسرار سرباز ازش دور شدم به هق هق افتاده بودم که سرباز کیفمو بخم پس دادو گفت +: اَه بسه دیگه چقدر زجه میزنی برو برو بیرون بیینم!. دوباره همون راهی که امده بودیمو برگشتم»! رسیدم به اتاق همون منوچهری عوضی ایستادم با خودم فکر کردم این که اهل معامله هست بقیه طلاهامم بهش میدم که انقدر سپهرو شکنجش نکنن! در زدم وارد اتاقش شدم بوی آدامس همه جارو گرفته بود با همون نگاه کثیفش گفت +: چی شد دیدی بلاخره پسر عموتو! کج نگاهش کردمو گفتم -: میخوام معامله کنیم! بلند بلند زد زیر خنده! +: تو یه فنقلی بچه میخوای با من معامله کنی؟ روت باز شده! خواست سربازو صدا کنه که بندازنتم بیرون که جعبه طلاهامو روی میزش گذاشتم درشو باز کردم با دیدن طلاها چشماش برق افتاد و اما جاشو به یه اخم غلیظی دادو پرسید .+: خب که چی؟ -: اینا همش مال شما اما یه شرط داره با پوستخند باز سیگار نویی از جا سیگاریش در اوردو گفت +: شرطم که میزاری ! دیگه چی؟ -: پسر عمومو ش @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼