🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد (قسمت آخــــــــر) 🌺
چشمامو باز کردم،
همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..
خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم،
صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..😫😭
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...😩😭
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
👣آخ عباس .... عباس....👣
.
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..
تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم،
باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم
که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد،
گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭
خدایا، خدا جونم، منو ببخش،
من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭
چون بوی تو رو میداد .. 😭
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭
خدایا من دنبال تو ام ..😩😭
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..😖😭
باید از #عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام #دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..😫
خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖
🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
🙏خدایا من از او گذشتم....
تو نیز از گناهانم درگذر....🙏
🌷پـــــایــــان🌷
🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم
🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، #شیرزنان_فداکار و #شهدای_زنده
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد
گذاشتم سر میز بخور!
+: باشه ممنون!بابا خونست؟
-: نه مادر رفته مغازه هنوز نیومده!
سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم هنوز فکر صابر ول کنم نبود نمیدونم اعتراف میکرد یا نه نمیدونم زیر اون شکنجه دووم میاورد یا نه اما هرطور که یود باید هیچ ردی از خودمون نمیزاشتیم باید یه مدت از اون شهر دور میشدیم میرفتیم یه جا که نتونن پیدامون کنن!
سه روز گذشت تو این سه روز هرچی تو اون زیر زمین بودو جمع کردیم!
کیوان که قرار شد بره یه مدت شمال پیش خانوادش و کتاب خونه رو تعطیل کنه ! سجادم که با مادرش برای زیارت رفتن عراق من مونده بودم تصمیم گرفتم وسیله هامو جمع کنم و برای یه مدت برم اهواز پیش سهیلا و منصور!
سوار ماشینم شدم از جاده اصلی حرکت کردم نصف شب شده بود چشمام به زور رانندگی میکرد!
از تهران تا اهواز یه کوب رانندگی کردم اونقدر خسته بودم که وقتی رسیدم یه راست رفتم تو اتاق سهیلا و منصورو گرفتم خوابیدم!
صبح با صدای قرآن منصور از خواب بیدار شدم منصور بلند بلند قرآن میخوند
+: آقا سیّد پاشو نمازت قضا میشه!
جلدی رفتم و وضو گرفتم ! جا نمازو باز کردم و نمازو بستم! از شدت خستگی سر جا نماز خوابم برده بود که با صدای منصور که گفت
+: اتفاقی افتاده؟
چشمامو باز کردم رو به روم نشسته بود
نشستم دستی به چشمام کشیدم و گفتم
-: نه هیچی فقط دلم براتون تنگ شده بود امدم یه سر بهتون بزنم!
+: حاجی برو خودتو سیاه کن ما خودمون زغال فروشیم!..
فهمیده بود دارم میپیچونمش!
سرمو انداختم پایین
-: منصور ...! یه چیزی شده که سهیلا نباید بفهمه برای حالش خوب نیست!
با تعجب پرسید
+: چی شده ؟ دور از جون برای حاج آقا و مادر اتفاقی افتاده؟
با خونسردی جواب دادم
-: نه آقا اونا حالشون خوبه!
+: خب پس بگو نصف
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_یک
جونم کردی!
+: حاجی یکی از بچه هارو گرفتن!
با تعجب پرسید
-: کیا؟
+: مأمورا!
با دوتا انگشتاش پلکهاشو فشار دادو گفت!
-: تا اینجایی هیچ کاری نمیتونن بکنن! چند ماه اینجا بمون تا آب ها از آسیاب بیوفته ! توکلت به خدا باشه! توکه مرد محکمی بودی!
همینطور اتفاقای این مدتو براش گفتم و یاد آفتادم بی هوا گفتم.+: آوا!
با تعجب سرشو بالا آورد
-: چی؟
با مشت زدم رو پامو بلا فاصله به سمت سهیلا تو آشپز خونه پا تند کردم
+: سیهلا؟
-: جانم داداش؟
+: شماره خونه عمو محمدو داری؟
-: آره ! دارم میخوای چیکار؟
جواب سوالشو ندادم خواستم برگردم تو پذیرایی که منصور جلوم ایستاده بود
+: با اون دختر چی کار داری؟
چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم آروم که سهلا نشنوه گفتم
-: داره اعلامیه مینویسه!باید جلوشو بگیرم خطرناکه براش! چون با خواهر صابر در ارتباطه!
با تعجب ابروهاشو بالا انداخت!
رفتم سمت در کفشامو پوشیدم از خونه زدم بیرون نزدیک مرکز شهر چشمم به یه باجه عمومی افتاد تو نوبت بودم وقتی نوبتم رسید در شیشه ایش رو به روی خودم بستم سکه رو انداختم تو دستگاه و
دفتر چه تلفنشونو باز کردم با چشم گشتم دنبال اسم عمو محمد .شماره خونشونو پیدا کردمو دونه دونه روی تلفن عددارو چرخوندم
گوشی رو برداشتم سه بوق خورد
با صدای زنی تو گوشم گفتم
+: سلام زنعمو!
-: سلام شما؟
+: ام... من سپهرم!
-: سلام آقا سپهر زنعموتون دستش بنده من کارگر خونشونم!یه لحظه صبر کنین الان بهشون میگم بیان!
+: ام.. نه با دخترشون کار دارم آوا هستش؟
-: بله ایشونم تو اتاقشونن الان صداشون میزنم! چند لحظه گوشی!
نمیدونم چند دقیقه گذشت که صداش توی گوشم پیچید
-: سلام...!
+: سلام ... سپهرم خوبین شما
-: ممنون خوبم !شما خوبید!
#رمان '💚
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
@MAHMOUM01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد
دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...
کمتر شده؟! نه،کمتر نشده😊👌 ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.☺️🙈خدا دعای دوم منو مستجاب کرده.
بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه 🙈و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد.
دومین سالگرد امین شد....
هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده.😥😧
💭فکرهای مختلفی اومد تو سرم....
شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.😕
شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.🙁
وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما...
اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.🙁
قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت:
_زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.😊
با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.😕😥گفتم:
_باز هم #زمان نیاز دارم.😒
بابا گفت باشه و رفت.
تو دلم غوغا بود.🌊💗نماز خوندم تا آروم بشم.💖از خدا خواستم کمکم کنه.💖
مهمان ها رسیده بودن...
اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.😊
صحبت خاستگاری شد...
#اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.🙈لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم.
تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.😅🙊
تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....
جا خوردم.گفتم:
_بله😳
همه خندیدن... 😁😃😄😀با تعجب نگاهشون میکردم.
مادروحید گفت:
_داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.😊
بعد خندید.😄
از خجالت سرخ شدم.☺️🙈سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت:
_زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟😊
با خودم گفتم الان وقت خوبیه...
برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:😕
_فعلا نه.
پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت:
_دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.😊
مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن...
بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.👌 نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده.
بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم☝️ که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد.
تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت.
-بله
-آقای موحد؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-سلام
-سلام،امرتون؟
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01