🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
ممنون که تشریف اوردین!
خواهش میکنمی گفتم که همون صندوق دار با یه سینی چای به سمتمون امد ظرف قندو شکلاتم روی میز گذاشت و رفت!
از خجالت داشتم میمردم خیلی جلوش مؤذب بودم!
یه جعبه متوسط جلوم گذاشت روی میز به طرفم سُرش داد و گفت
+: خیلی ناقابله رفته بودم اهواز خیلی ازین خوشم امد ...برای شما!...
مثل این ندید بدید ها دستمو گذاشتم روی دهنمو با ذوق گفتم ..
-: برای من؟
با تعجب میخندید!
+: برای شما!...
انگار یه جعبه جواهرات بهم داده بودن عاشق روسریه شدم یه روسری سفید با گلای صورتی که گوشه هاش زنجیر طلایی داشت!
مثل همیشه سرش پایین بود و اصلا بهم نگاه نمیکرد!
+: دوست دارم اینو یه روز خاصی بپوشین!
منظورشو نفهمیدم!
روز خاص؟
مثلا چه روزی ؟
اصلا بدون اینکه بپرسم منظورش از روز خاص یعنی چی فقط گفتم
+: چشم!
بعد اینکه چای خوردیم گفت که میرسونتم اما من قبول نکردم ! چون اگه بابا میدید وا ویلا!...
با جعبه ای که تو دستم گرفته بودم ازش خداحافظی کردم!
خدایا خودت بهم کمک کن ...
وارد خونه شدم تا کسی تو پذیرایی نبود تندی دوییدم سمت اتاقم نفس نفس میزدم همین که رسیدم جعبه رو روی میز گذاشتم چادرمو در آوردم و روی گیره آویزونش کردم در جعبه رو باز کردم روسری رو با روسری که سرم بود عوض کردم
بهم میومد چقدر خوش سلیقه بود!
روسریو در آوردم و به خودم فشردم بوی عشق میداد!
روز اول مدرسه هم گذشت تا یک هفته درسمون ادامه داشت
وارد کلاس شدم بچه ها هنوزم بازیگوشی میکردن که دبیر جدید وارد کلاس شد!
+: سلام دخترا !
سکوت همه جارو گرفت
بعد اینکه یه کمی درس داد به طرف میزش رفت کتابو بست و گذاشت تو کیفش و گفت
+: خب دخترا من دیگه باید برم جلسه خانم صادقی گفتن امروز جلسه دبیر
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
دبیر هاست زود تر برید خونه!
با این حرفش همه یه جیغ بنفش کشیدن!
خدایا اینا دیوونه شدن!
حالا دوساعت زود تر میرید خونه آسمون که به زمین نیومده!
وسیله هامو جمع کردم که مهتاب گفت
+: آوا؟
-: جون آوا؟
+: آوا میگم دقت کردی چقدر عوض شدی؟
خندیدمو گفتم
-: عوض شدم؟آهان منظورت چادرمه؟
+: نه کلی میگم مثلا خیلی جیغ جیغو بودی هم از خنده ولو میشدی معلمارو اذیت میکردی اون مصلح آبادی تفنگ...
خواست حرفشو ادامه بده که پقی زدم زیر خنده
-: وای یادته هنوز؟؟
+: ولی خودمونیما ! اینجوریتو خیلی دوست دارم !
-: منم دوستت دارم!
همینطور میگفتیمو میخندیدم
دبیرستان پسرونه دو تا خیابون اونطورف تر بود داشتیم رد میشدیم که مهتاب گفت
+: اع آوا؟؟؟ اون پسر عموت نیست؟
با اشاره دستش ردشو گرفتمو رسیدم به ماشینی که سپهر و سوارش کردن! کیفمو انداختمو دوییدم سمت ماشین اما دیگه دیر شده بود برده بودنش
شونه هام خالی شد با زانو افتادم روی زمین مهتاب زیر بغلمو گرفت و گفت
+: آوا؟ پاشو چی شدی؟.
دست و پاهام میلرزیدن از ترس رنگ به رُخم نمونده بود با گریه به طرف مدرسشون پا تند کردم با همه توانم وارد سالن شدم هق هق گریه هام اجازه نمیداد حرف بزدنم قطعه قطعه رو به پیر مرد که گویا مدیر مدرسه بود گفتم
+: آقا .. علوی.. سپهر علوی... کجا. بردنش؟؟؟
با تاسف سرشو انداخت پایین !
-: شما چه نسبتی با سیّد علوی دارید؟
اونقدر حالم ید بود که مهتاب به جام جواب داد
+: آقا دختر عموشه!
مرد رو بهم گفت
-: آروم باشین! چند تا مأمور امدن و با خودشون بردنش میگفتن شریک جرم سیاسی بوده مثل اینکه ضد شاه کار میکرده ! میگفتن سیّد سردستشون بوده ! یکیشونو که میگیرن زیر شکنجه بلاخره اعتراف میکنه!
خدا لعنت کنه شاه و امثالشو!
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼