🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
نایلون روسریو دست گرفتمو پولشو حساب کردم
روبه منصور گفتم
+: حاجی حالا دیگه چشمک میزنی؟
با انکار خندیدو گفت
-: چی من و چشمک؟ استغفزالله!!!....
به سمت خونه رفتیم سر راه کلی خوراکی خریدم و همه رو تو ماشین گذاشتم اون شب به خدا توکل کردم یه فکرم پیش آوا بودو یه فکرم پیش صابر و کیوان و سجاد!
صبح ساعت پنج صبح بعد نماز صبح از سهیلا و منصور خداحافظی کردم
+: حلال کنید دیگه خیلی این مدت یهتون زحمت دادم!
-: چه حلالی اخوی شما حلال شده ای برو به سلامت !!
به سمت تهران حرکت کردم!دوازده ساعت و بیست دقیقه تموم تو جاده بودم از جاده ساوه امدم که از اهواز تا تهران ۱۰۰۰ کیلو متر بود!
با تموم خستگی که تو بدنم کوفته شده بود ! ماشینو تو حیاط پارک کردمو وارد خونه شدم ... مامان به استقبالم امد بغلم کردو گفت
+: دورت بگردم الهی خوش امدی پسرم!
بابا که مشغول خوندن قرآن بود در قرآنو بست و بوسید و با احترام روی تاقچه گذاشت
+: سلام آقا جون!
بغلم کرد و قد بلند کرد موهامو بوسید!
+: چقدر دلم براتون تنگ شده بود
-: ماهم دلمون برات تنگ شده بود پسرم بیا بشین ناهار بخوریم!
چشمی گفتم و بعد یه دوش ده دقیقه ای مشغول ناهار خوردن شدیم!
آوا...&
پس فردا مدرسه ها باز میشد وقتی از مامان شنیدم سپهر برگشته انگار دنیارو بهم داده بودن !
با صدای تلفن دوییدم سمت تلفن و برش داشتم!
وقتی صداش توی گوشم پیچید انگار خودم نبودم!
چقدر دلم براش تنگ شده بود!
تا وقتی اون بود دلم میخواست دنیا نباشه و با صداش آرامش بگیرم!
+: سلام!...
خیلی خودمو کنترل کردم که سوتی ندم برای همین خیلی آروم جواب سلامشو دادم!.
-: سلام!... شنیدم برگشتین !
+: بله دیروز رسیدم!...راستی شما خوبین؟
-:بله ... خوبم! ممنون!
+: الحمدالله!... ام... میخواستم ببینمتون!
با این حرفش داشتم پس میوفتادم! خدایا این الان با من بود؟
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_ششم
نه آوا مطمئن باش با تونیست!
+: میشنوین صدامو؟
-: ب... بله. . بله میشنوم!
+: خب خدا رو شکر.!.. پرسیدم میتونم ببینمتون!؟
-: نمیدونم... یعنی..باشه خب کجا؟
+: کتابخونه خوبه؟
-: نمیدونم... باشه خوبه!
اه چرا هی میگم نمیدونم!؟
... تا فردا داشتم از هیجان سکته میکردم
دست و پامو گم کرده بودم اینجور وقتا مستقیم میرم سر کمد لباسام!
چادرمو شستم و اتوش زدم یه مانتو زرشکی پوشیدم و همون روسری توسیه که یا مهتاب خریده بودمش و سر کردم یه شلوار مشکی هم پام کردم و چکمه های پاشنه کوتاهمم پوشیدم
آخر سر چادرمو سر کردم!
از ذوق دستام یخ کرده بود ! یاعت پنج عصر شده بود!
دوییدم از پله ها پایین رفتم
با دیدن بابا که تازه از بیرون برگشته بود تو ذهنم یه چی سر هم کردم اما نتونستم دروغ بگم
+: کجا به سلامتی؟
-: میرم کتابخونه!
+: کتابخونه چی کار ؟
-: هیچی دیگه مدرسه ها فردا باز میشه چند تا کتاب درسی میرم بردارم!
چیزی نگفت و تا دروغ نگفتم دوییدم سمت حیاط که پام پیچ خورد. خواستم بیوفتم روی زمین که دستم رو گرفتم به لبه حوض !
یه ماشین گرفتم که زود برسم کتابخونه
وقتی رسیدم جلوی در کتاب خونه نفس نفس میزدم آب دهنمو قورت دادمو چادرو روی سرم مرتب کردم در کتابخونه رو باز کردم با دیدن سپهر که پای صندوق داشت با همون مرده که هم سن و سال خودش حرف میزد نگاهم به نگاهش گره خورد !
رو بهم با خوشرویی سلام کرد
و گفت
+: شما بفرمایید روی اون میز بشینید من الان میام!
دستام هنوز یخ مونده بود!
پشت اون میزی که اشاره کرده بود روی صندلی نشستم!
منتظر بودم تا حرفش با اون آقا تموم شه!
به سمتم قدم برداشت یه پیرهن خاکی رنگ پوشیده بود رو به روم نشست یکمی به اطراف نگاه کرد و
گفت
-: خب خیلی
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼