🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
خندیدمو گفتم
+: داشتم با عسل خاله حرف میزدم!
-: آهان! آره منو تو دلیم میبوسیمت عزیزم!...
+: باشه سهیلا جون مزاحمت نمیشم برو استراحت کن!
-: چه مزاحمتی عزیزم ممنون که زنگ زدی! خدا حافظ!
+: خدا نگهدارت!
درسته از دور با صدای ضعیفی تونستم صداشو بشنوم اما خیالم راحت شد که حالش خوبه!
با صدای تلویزیون که اذان پخش میکرد دست به وضو شدم چهار رکعت نماز ظهر خوندم و چهار رکعت نماز عصر !
چشمامو بستم دستامو رو به خدا گرفتمو برای سلامتیش دعا کردم!...
سپهر&
سه روز دیگه باید برمیگشتم تهران باید با مدرسه قرار داد میبستم!
با منصور و سهیلا به سمت بازار بزگ شهرشون رفتیم بهش میگفتن بازار بزرگ کاوه
واردش شدیم سهیلا و منصور به سیسمونی فروشی که میرسیدن از هر مغازه یه دست لباس نوزادی میخریدن!
با کلافگی گفتم
+: آقا جان خسته نشدین انقدر برای بچتون لباس خریدین؟ پول الکی دارین حاجی.؟
سهیلا خندیدو گفت
-: وا داداش!؟
+: والا به خدا! بیاین بریم یه جای دیگه من میخوام واسه مامان. و آقاجون سوغاتی بخرم!
رفتیم به سمت لباس فروشی ها کلی لباس محلی ریخته بودن واسه فروش!
همشون پولک دار و زرق و برق دار!
یه پیرهن سرمه ای واسه بابا و یه لباس پوشیده ی توسی برای مامان برداشتم پولشو حساب کردم که
نگاهم به روسری سفید افتاد با گل های صورتی .گوشه گوشه هاش هم یه زنجیرهای طلایی آویزون بود ...
چه خوشگل بود خیلی به دلم نشست
یاد آوا افتادم بدون فکر ناخواسته به فروشنده گفتم
+: آقا من اینو میخوام!
همونطور که فروشنده که مردی با پوست تیره بود روسریو تا میکرد که سهیلا پرسید.+: وا! داداش ! مامان که ازینا نمیپوشه!!!
با لبخند گفتم
-: خودم میدونم!...
متوجه چشمک منصور به سهیلا شدم!
با خنده نایلون
#رمان '💚✨'
᯽⊱@MAHMOUM01⊰᯽
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼