eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 زدم و یکمی هم ازون عطر گل محمدی روی شونم زدم و بابا با ماشین خودش رفته بود در لولای در حیاطو باز کردمو ماشینمو از تو حیاط در اوردمو به سمت خونه عمو محمد حرکت کردم... آوا...& همه چیز آماده بود لباسامو پوشیدم و آخر سر چادری که مال ماهور خانم بودو سرم کردم چقدر خوشگل شده بودم تو آینه ! با شنیدن صدای زنگ در و صدای همهمه با ذوق اینکه سپهرم امده باشه از پله ها تند تند پایین رفتم اول با عمو و زنعمو و بعد با منصورو سهیلا سلام کردم نگاهم به آخرین نفری بود که وارد خونه میشه اما کسی پشت سرش نبود انگار همه ذوقم زهر مار شد ... بابا میخوایت درو ببنده که. گفتم +: پس پسر عمو؟ سهیلا همونطور که کیفشو روی مبل میزاشت گفت -: خونست یه کاری براش پیش امد نتونست بیاد گفت به جاش خیلی ازتون عذر خواهی کنم!... مامان با لبخند سینی به دست امدو گفت +: نه بابا این چه حرفیه عزیزم! بفرمایین چای! از پله ها بالا رفتم دوییدم سمت اتاقم و نشستم روی زمین و به تخت تکیه دادم و زانوهامو بغل کردم ناخواسته زدم زیر گریه! زدی تو ذوقم بیشعور... من به خاطر تو....اَه... خیلی زشت میشد اگه تا آخرش میموندم تو اتاقم برای همین چادرو روی سرم مرتب کردمو رفتم سمت آشپز خونه با دیدن سهیلا که با ولع کاهو میخورد زدم زیر خنده ! ... همونطور با دهن پر جواب داد +: وااا! خو بچم دلش خواست! ماهور خانم کلی از دوران بارداریش واسه سهیلا تعریف میکرد و سهیلا هم بامزه جوابشو میداد! با شنیدن صدای زنگ سرمو از آشپز خونه بیرون اوردم و با صدای مردی آشنا برگشتم تو آشپز خونه و چادرمو مرتب کردم که بابا امد تو آشپز خونه و گفت -: خانم یه چای بریز آقا سپهر هم امدن! زنعمو با تعجب گفت +: سپهر؟ با شنیدن اسم سپهر دلم ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 هُری ریخت! مامان چای رو ریخت و سینیو از دستش گرفتمو گفتم من میبرم! جلوی چادرو تو دستم مچاله کردم که نخورم زمین ! سنی تو دستام میلرزید استکانو ظرف قندو شکلات به هم میخوردن و صدا میدادن! به سمتش رفتم یه پیرهن یشمی تنش بود بهش نزدیک شدم سینیو روی عسلی گذاشتم و سلام کردم! وای همون بوی امام زاده! تا عمق وجودم بو کشیدم ! سلام کردم که متوجه نگاه متعجبش ب چادرم شدم!... جواب سلاممو زیر لب داد که بیشتر از این نموندم و تندی برگشتم سمت آشپز خونه ! عاشق سهیلا بودم تو آشپزخونه کلی با هم خندیدم ! انقدر بامزه حرف میزد آدم دلش میخواست یه خواهر اینطوری داشته باشه اما هیچوقت این سعادتو نداشتم همیشه چوب تک فرزند بودنمو میخوردم ! چقدر دلم واسه نی نیه تو دلیش تنگ شده بود دستمو گذاشتم رو شکمشو شروع کردم حرف زدن باهاش +: خوشگله خاله!؟ کی میای قشنگم؟ بیا دیگه ببین چقدر منتظریم؟؟ ببین مامانت همه کاهو هامونو خورد؟ سهیلا زد زیر خنده! که یه لحظه احساس کردم یه چیزی کف دستم تکون خورد با ذوق گفتم -: وای تکون خورد! همه زدن زیر خنده و زنعمو گفت +: خب از بس نوه ی گلم دوستت داره ! یعنی راست میگفت؟ نی نیه سهیلا دوستم داره؟ منم دوسش دارم ! عاشقشممم! همینطور میخندیدیم که با صدای سپهر خندمو جمع کردم رو به مامان گفت -: زنعمو جانماز و لطف میکنید بهم بدین!؟ مامان با خوشرویی جواب داد +: چرا که نه ! و رو بهم گفت -: آوا؟ برو جانمازو به آقا سپهر بده! چشمی گفتم و از پله ها بالا رفتم به دنبالم میومد ! وارد اتاق مامان و بابا شدم جانمازو از تو کشو برداشتم و تو راهرو منتظرم بود از اتاق بیرون امدم و خواستم خم شمو جانمازو رو به قبله بندازم که روی دوپاش نشستو جانمازو از دستم گرفتو گفت ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 @MAHMOUM01