eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 +: چرا انقدر دیر امدین؟ اگه شما نیاید خونمون منم دیگه نمیام خونتون! با صدای خنده کوتاهش! برگشتم ولی روم نشد نگاهش کنم! اما بدون اینکه چیزی بگه رفت... جانماز خودمم تا کردمو گذاشتم تو کشوی اتاق بعدم رفتم سمت آشپز خونه که سهیلا گفت +: کجا کاشتی مارو رفتی ؟ ببخشیدی گفتم و با نگاه بی تفاوت مامان رو به رو شدم! نمیدونم از دستم ناراحت بود یا نه! به کمک ماهور خانم غذارو کشیدیمو زنعمو میزو چید همه دور هم جمع شدیم ماهور خانم رفت تو اتاقش که نماز بخونه ما هم مشغول خوردن شام شدیم! که منصور همونطور که داشت تو بشقاب سهیلا دیس برنجو خالی میکرد سپهر به شوخی گفت +: اَه ! حاجی ول کن تورو خدا کم لوسش کن این خواهر مارو! منصور با خنده جواب داد -: شما برو... بابا حرف منصورو ادامه داد +: ...دینتو کامل کن! منصور با یه لبخند پیروز مندانه رو به بابا گفت -: احسنت حاج آقا! همه زدن زیر خنده ‌نمیفهمیدم این حرف یعنی چی؟ دینتو کامل کن اصلا آدم چطوری دینشو کامل میکنه! جواب این سوالمو حتما ماهور میدونست برای همین منتظر موندم شام تموم شه و ماهور خانمم نمازشو بخونه و بیاد! سفره رو با کمک سپهر وزنعمو جمع کردیم آقایون روی مبل نشسته بودنو مشغول صحبت بودن! سهیلا که نمیتونست از جاش تکون بخوره روی میز غذا خوری چهار نفره توآشپزخونهنشسته بودو ظرف سالادارویکی میکرد مامان هم که مشغولصحبت با زنعمو شد که منو ماهورخانم ظرفارو میشستیم تا کسی حواسش نبود رو به ماهورخانم گفتم +: ماهور خانم یه چیزی میشه بپرسم؟ -: جانم؟ +: ماهور خانم؟ میگم مثلا به یکی میگن برو دینتو کامل کن یعنی چی؟ ماهور همونطور که ظرفارو کفی میکرد گفت :+ یه حدیث هست از پیامبر که میگه یک مسلمون با ازدواج کردن .. ‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌸 🍃 📖 با ازدواج کردن دینش کامل میشه! حالا جواب سوالمو گرفته بودم ! پس منظوره منصور همین بود... عجب...! ظرفارو شستیمو همگی رفتیم تو پذیرایی مردا بحث مردونشونو تموم کردنو حالا من و مامان و سهیلا و زنعمو هم بهشون اضافه شده بودیم! درسته منصور طلبه بود اما خیلی شوخ طبع بودو مدام با سپهر سر به سر هم میزاشتن! دلم نمیخواست اون شب تموم شه. ! ماهور ظرف میوه ها رو آورد و به سمت همه گرفت آخر سر سهیلا با حالت تهوع دستشو روی دهنش گرفت و گفت +اَیی! موز! با حالت سهیلا که دویید سمت آشپز خونه همه از خنده ریسه میرفتن! جَو باحالی بود! دیگه مثل اول از خنده وا نمیرفتم یکم خانم تر میخندیدم! عمو رو به زنعمو گفت +: خانم دیر وقته دیگه رفع زحمت کنیم! بابا با لبخند گفت -: چه زحمتی برادر خیلی ممنون که تشریف اوردید قدم رنجه فرمودین! دل هره گرفتم نمیخواستم برن! کاش یکم بیشتر میموندن! ولی سهیلا و زنعمو چادراشونو پوشیدنو کیفشونو روی شونشون انداختن ! دست گذاشتم روی شکم سهیلا و گفتم +: کوچولوی خاله دلم برات تنگ میشه زودی بیای خونمونااا باشه؟ سهیلا صداشو بچه گونه کردو گفت -: چشم خاله جون با مامانم این دفعه دیگه دوتا یی میایم! منصور با خنده گفت +: اع خانم پس من چی؟؟؟ سهیلا خندیدو گفت -: حالا شما هم اگه خواستی بیا! و رو بهم گفت -: آوا جون من تا سه روز دیگه اینجام یه قرار بزاریم بریم بیرون تا هوا خوبه! اونقدر با این حرفش خوشحال شدم که با ذوق گفتم +: چشم! هر وقت شما بگی من اومدم! با یه خدا حافظی به سمت ماشینشون رفتن سپهر جدا ماشین آورده بود ! همه با هم خدا حافظی میکردن سپهر رو بهم گفت -: ممنون ازتون!به نظرم دستخطتون اونقدر هام بد نیست! منظورشو متوجه نشدم دست خطم؟ ‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌💚✨' 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 @MAHMOUM01