﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
🌾دستمال #کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه😭 هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این #دستمال روز قیامت برام #شهادت میدن . ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و #حضرت عباس علیه السلام داشت.
🌻تاکید بسیار زیادی بر #خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت.
میگفت امکان نداره شما با #اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه .
📖حفظ قرآن
#شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن #بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش #ضبط میکرد
#شهید_عباس_آسمیه
#شهدادستهایمرابگیرید.
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
💔
🦋🦋🦋
@MAHMOUM01 🥀
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویستو_بیستو_یکم🌺
دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان.
منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد...
___
برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم.
سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم.
ریحانه اومد تو اتاق و
+بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن .
به قول داداش هنوز که چیزی نشده.
این محمد ما لیاقت شهادت نداره .
خیالت تخت هیچیش نمیشه.
_کاش اینجور باشه که تو میگی!
از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت.
+تا کی میخوای اینجا بشینی؟
بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن .
_باشه تو برو میام.
+دیر نکنی
از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون
محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن!
تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای
تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود
نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده.
عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم.
ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش...
انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت.
با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...
تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست...
مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه.
بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت.
ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب!
فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح.
فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت!
محمد نشست رو مبل، #چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش...
خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم
سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم
_ببخش اگه مخالفت کردم.
بخدا فقط ترسیدم از اینکه...
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟
+لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟
تازه،شما که نیاز به #شفاعت نداری !
اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم
_خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم
+نمیخوام بمیرم که ای بابا
_خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت
با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو آوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم
_خب آقا محمد دهقان فرد، شهید زنده
چه احساسی داری؟
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت
+عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم
_نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟
دستش رو گذاشت زیر چونش و
بعد از چند ثانیه گفت
+اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی.
البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی
البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد...
خب دختر گل بابا،نفس بابا
حرفشو بریدم و
_اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته!
عه عه #شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۲۲۶🌺
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.
فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد
محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم.
فاطمه:قول میدی؟
محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده.
فاطمه:واسه من چی؟محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر
فاطمه:چیکار میکنی؟محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.فاطمه:چقدر قشنگ محمد:راستی ریحانه خوبه؟فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟
محمد:اره اره خیالت راحت
فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت #شهید بشی.
با صدای بلند زد زیر خنده!فاطمه:شام خوردی؟محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی محمد:بله دیگه.میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.محمد:زینب بیدار شد؟فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی.
محمد:اره
فاطمه:راستی محمد
برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
محمد:چشم
فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش
محمد:چشم
فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور
محمد:چشم فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
محمد:چشم خداحافظ
فاطمه:خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زددر رو براش باز کردم تا بیاد بالا.سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.فرش هارو تمیز کردیم.بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه
ریحانه:جان؟فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.خندیدمو چیزی نگفتم.ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
:﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#معرفی
#شهید
#15
#فروردین_تولد_سردارجاویدالاثر
#حاج_احمدمتوسلیان 🌺🌺🌺🌺
احمد متوسلیان در ۱۵ فروردین ۱۳۳۲ در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان اسلامی مصطفوی به پایان رساند و ضمن تحصیل، به پدرش در بازار تهران در شغل شیرینیفروشی کمک میکرد.
احمد در کودکی بسیار گوشهگیر بود. پس از پایان دوره ابتدایی، وارد هنرستان صنعتی شد و در سال۱۳۵۱ دیپلم گرفت. سپس به خدمت سربازی اعزام شد و درشیراز دوره تخصصی تانک را گذراند و پس از آن، به سرپل ذهاب اعزام شد.
تولدت مبارک سردار عزیز❤️
🍰🎂🧁🎁🎉
🎊🎈🎁🎉🎊🎁🎈🎉🎊
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد
🦋<@mahmoum01>🦋
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویستو_سیو_چهارم🌺
استاد: چیشد تمومش کردی؟
محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد
استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
محمد حسام:اصلش باهامه
استاد:دیگه بهتر ببینمش.
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من.
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت.
استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد.
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیذاره قطعا آدم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.
استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر !
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم.
استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد
استاد:به به
استاد:خب چیشد که این #شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟
محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم" #ناحله "
استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید.
تو کلاس سَرُ صدا شد.
یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن.
قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم.
چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا!
ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت.
دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود.
دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی...
تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم.
استاد:"دهقان فرد زینب"
دستمو بالا گرفتم.
همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من!
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
استاد: تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
که استاد گفت:هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن.
دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود.
نگاهای پر از تحقیر، نگاهای سرزنش آمیز، نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن.
جنس این نگاها رو خوب میشناختم.
به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله!
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن
استاد:چه نسبتی داری؟
زینب:فرزند شهیدم.
یه بار دیگه صداها رفت بالا از هر جایی یه تیکه....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
محمد رضا ( علی ) بیات
در تاریخ ۱۳۶۵/۱۱/۷ در تهران محله فلاح در خانواده اے متدین ومذهبے متولد شد.
تنها فرزند خانواده بود.
#شهید ۳۰ ساله و مجرد
🍃⚘🍃
از آنجا ڪه پدرشان دوست داشتند اسم پسرشان محمد باشد نامش را محمدرضا گذاشتند ولے دوستانش ایشان را علے صدا مے زدند. ایشان دو سال مانده به پایان جنگ به دنیا آمد . خیلے دوست داشت در مسجد فعالیت ڪند . #پنج ساله بود ڪه مڪبر مسجد شد.
🍃⚘🍃
ڪودک آرامے بود ڪه روزهاے ابتدایے عمرش با روزهاے اوج جنگ تحمیلے عراق مصادف شد ، زمانے لب به سخن گشود ڪه جنگ تموم شده بود ، اما این پایانے برایش نبود.
از ڪودڪے همراه پدرش به مسجد میآمد و مڪبر بود. #هفت سال بیشتر نداشت ڪه عضو بسیج شد در فعالیتها و ایستهاے شبانه حضور فعالے داشت . ڪمے ڪه سنش بالاتر رفت ، مداح هیئت شد ، ادامه تحصیلات نتوانست ایشان را از هدفش دور ڪند ، و در همه زمینهها مهارت ڪسب ڪرد .
فعالیتهاے عملیاتے ، عقیدتے ، دینے و سیاسے بسیارے انجام میداد و در فتنه #۸۸ حضور فعالے داشت.
#شهیدمحمدرضا(علی)بیات.🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قرائت من سوره:الحشر🌱
#القاری:الاستاد:شهیدحسن دانش
#شهید:منا
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه❤️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
✨به نام خدا
🍃از نوجوانی علاقه ای شدید به #اهل_بیت داشت و همین امر سبب شد تا دل از دنیای خاکی بکند و برای دفاع از حرم #عمه_سادات راهی سوریه شود
با اينكه پدر، مادر و همسرش در ابتدا مخالف رفتن او براي نبرد با گروهك هاي داعشي بودند.
🍃 اما اصرار او براي دفاع از حرم پيام رسان واقعه #كربلا، آنان را راضي مي كند تا بگذارند، جگر گوشه شان با خيالي آسوده به نبرد با داعشيان برود.
🍃اگرچه شهید شکوری میدانست بازگشت از این راه دشوار، آسان نیست اما وقتی پای عشق به #خدا و شهادت در میان باشد، مشقت راه نه تنها آسان مي شود بلكه افتخار #شهادت در راه دفاع از #اسلام و روزي خوردن در آستان دوست، شيريني و حلاوت خاصي دارد كه قابل قياس با هيچ يك از امور مادي در دنياي فاني نيست.
🍃 در کمتر از سه هفته افتخار شهادت نصیبش شد. اخلاق و رفتار نیکو این #شهید، سخت کوشی و پشتکارش، #مهربانی و فداکاریش زبانزد است،برخی از این ویژگیها آنقدر بارز و هویداست که نیاز به جستجو ندارد و برخی آنقدر ظریف است که باید کمی در آن تامل کرد.
🍃سپس متوجه شد که این شهدا چه روح بلند و عرفانی را در وجود خاکی خود جای دادهاند تا جان خود را افلاکی کنند. شهادت همتی والا و راده ای محکم میخواهد که تنها مردان خدا به این قرب الهی میرسند.
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید #مهدی_شکوری
📅تاریخ تولد : ۱۴ اردیبهشت ۱٣٩۴
📅تاریخ شهادت : ۱۶ فروردین ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : سوریه
🥀مزار شهید : گنبد کاووس
🌸🥀🌸🥀🌸
@MAHMOUM01
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#جسمی_که_ذوب_شد
کوله پشتی اش پر از گلوله آتیش گرفت
نتونستند کوله رو ازش جدا کنند
از بچه هاخواست به راه خودشون ادامه
دهند و با #چفیه دهان خودش رو بست
تا عملیات لو نرود...
تنها کف پوتینهاش که نسوز بود باقی ماند ...
پ.ن: استاد شهید مرتضی مطهری:
چه معنی کنم #شهید را؟!
اگر شور یک عارفِ عاشقِ پروردگار را با
منطق یک نفر مصلح با همدیگر ترکیب کنید از آنها "منطق شهید" در می آید....
#شهید_علی_عرب
#لشکر۴۱ثارالله
#کربلای۱
اللهم ارزقنا شهادت ❤️
#شهدا شرمندہ ایم
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
🥀🌸🥀🌸🥀
@MAHMOUM01
🔳 #ســـر_قبـــرم_بـودم_مـامـان💐
﷽یاد خاطرات عاشقان شهدا﷽
✍داشتم خونه رو مرتب مے ڪردم حسین گوشه ے آشپزخونه نشسته و به نقطه اے خیره شده بود اونقدر #غـرق_افڪار خودش بود ڪه هر چه صداش ڪردم جواب نداد
🖤رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... #ڪجایی_مادر؟!یهـو برگشت و بهـم نگاه ڪرد
🍃گفتم: حسین جان! ڪجایی مادر؟!#خنـدیـد و گفت: #سر_قبرم_بودم_مامان
☘از #تعجب خنده ام گرفت.بهش گفتم: قبرت؟! ... #قبرت_ڪجاست مادر جون؟!
🍂گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴
چیزی نگفتم و گذشت ...
🥀... وقتی #شهید شد و #دفنش ڪردیم به #حــرفش رسیــدم
با ڪمال #تعجــب دیــدم 👌دقیقــا #همــون_جـایـی دفن شده که اون روز بهم گفته بود
🍂پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سـر قبـرش بـوده...
ڪبـوتـرانـه پـریـدیـد🕊
۱۶ اردیبهشت سالروز شهادت شهید فهمیده
✏️#راوی: مادر شهید
🥀 #شهید_محمدحسین_فهمیده
✨ #شادی_روح_پاکش_صلوات
🇮🇷شادی ارواح مطهر شهدا صلوات🇮🇷
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ »«اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🌹
🥀☘🥀☘🥀
@MAHMOUM01
-⧼🌼✨⧽
نـامـــــــــــتامــــــــــــــنیتو
لبخندتوآرامشمـن...🧡
#شهید 🌷
#امنیت_اتفاقی_نیست ✋🏼
-<@mahmoum01>🪴🕊
#روایت از دوست شهید🥀
سال بعد وقتی محاصره آبادان ازبين رفت،دوباره اين مادربه منطقه ذوالفقاري
آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ🥀 را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر
ديگربه محل حمله شانزده آذررفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته
گفت: قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو
درپشت سنگرنفربر گفت پسرم
اينجا شــهيد🥀 شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!
همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجارادر خواب ديدم. آن
دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!!
اصلا احســاس نميکنم که شهيد🥀 شده
بعد گفت : باور کنيد بارها اوراديده ام مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد!
#شهید گمنـــــ🥀ـــام
کسی است که انتخاب کرد گمنام بودن را.
#یادشهید🥀 با ذکر صلوات.
@MAHMOUM01
🌱یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود
#شهید معزز #مسعود_شعر_بافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)
@MAHMOUM01
عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز
اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است:
"نرخ رفتن به سوريه چند است؟
قدر دل كندن از دو فرزند است"
آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و #مصطفی ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود، خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کردم، چون تقریبا سه ماه از رفتنش میگذشت خیلی دلتنگش بودم، حرف که میزدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده"
گفت: "مادر! من را به حضرت زینب(س) بسپار، دلت آرام میشود"
باور کنید الان هم با اینکه پسرم #شهید شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب(س)، میدانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده...
مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع #شهادت نائل آمد...
#سالروز_شهادت
شهید مدافع حرم #سید_مصطفی_صادقی
@MAHMOUM01
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_ونه🌺
و من هنوز نمیدونستم اون چیه ..
تو افکار خودمم غرق بودم که گفت:
_#عبدشدن خیلی سخته ها .. نه؟؟
کمی مکث کرد و گفت:
_باید از #خودت بگذری!!
از جمله اش کمی تعجب کردم،
یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم
داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود،
🌸یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،🌸
دلم یه جوری شده بود،😢
یه جورِ خاص،
نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد،
نگاهی به آسمون کردم،
احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒
از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم،
جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷
چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن،
از حرکت ایستادم،
سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد،
به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد،
داشت چه اتفاقی میفتاد ..
انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم ..
به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم:
_ ببخشین خانم
خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد،
می خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش ..
سمیرا زودتر از من گفت:
_چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟
خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒
- پسر آقای حسینی #شهیــد شده
صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم،
آقا هادی قرار بود بیاد،😨😣
قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،
اما نه اینجوری،😥😢
نه،
امکان نداشت،
فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد …
آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭
😭🌷👣
#دلم_یه_جوریه_ولی_پر_از_صبوریه
#ببین_چقدر_شهید_دارن_میارن_ازسوریه
👣🌷😭
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_ونه🌺
نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم،
دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت …
خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم …
کاش اون روز جوابشو میدادم ..
کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم ..
کاش میگفتم …😣😢
محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت:
_آره، 👣 #شهید 👣شد!!
دیگه هیچی نفهمیدم....
فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖
.
.
.
تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم
سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس …
مگه عباس رو چند نفر میشناختن ..
#مردم_دنبال_نام_نیومده_بودن_دنبال_شهیداومده_بودن..
پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭
عباس!
عباس چقدر زود ..
عباس چرا انقدر زود رفتی ..
ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم ..
ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم ..
عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭
عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭
عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم ..
عباس چرا زود رفتی ..
چرا انقدر زود ..
چرا …
.
.
.
قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،
به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!
منم باید با عباس دفن کنن ..😖
چرا عباس تنهایی میره ..
پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم ..
من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم ..
اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،
اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود ..
خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر ..
صداش زدم:
_عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری
عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵
باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش ..
قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد ..
فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم ..
.
.
“لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم
آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم”
#گفته_بودم_که_بیایی_غم_دل_با_تو_بگویم💔💔
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره: آل عمران🌱
#آیه:33
القاری:الاستاد:شهیدمحسن حاجی حسنی کارگر
#شهید:منا
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01 ☘✨
╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قرائت من سوره:الحشر🌱
#القاری:الاستاد:شهیدحسن دانش
#شهید:منا
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه❤️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
اگر میخای #شهید_پلارک شفاعتت کنه
به دستورش عمل کن👇👇
یکی از آشنایان خواب شهید #احمد_پلارک را می بیند. او از #شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.»
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ
@MAHMOUM01
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
سه بار برایش
درجــه تشویقی آمــد، نگرفت.
تهِ دلش این بود که کار برای #خدا این حرف ها را ندارد.
بـی هیچ ادعایـی میگفت:
اگــر برای همهٔ بچه های لشکــر ، تشویقی آمد،
چشــم؛ من هم میگیرم...!
سردار بی ادعا #شهید #محمود_رادمهر 🌹
شهادت ۱۳۹۵ خانطومان ، سوریه
#سلام علیک بامرااما
#وقتتون شهدایی
#عزاداریهاااتون مقبوول
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قرائت من سوره:الحشر🌱
#القاری:الاستاد:شهیدحسن دانش
#شهید:منا
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه❤️
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01
╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره: آل عمران🌱
#آیه:33
القاری:الاستاد:شهیدمحسن حاجی حسنی کارگر
#شهید:منا
سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید.
شهید سید مجتبی علمدار
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
🍃┅🦋🍃┅─╮
@MAHMOUM01 ☘✨
╰─┅🍃🦋🍃