💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 ۲۰ مهر ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "#محمودسالاری" گرامی باد.
🥀🕊ای شهید ؛
گـذر زمــان ،
همه چیز را با خود میبرد
جز ردّ نگاه تــو را .....
🌹#شهید_محمود_سالاری
💔الهی ،حق امام وشهداء به خصوص شهدای مدافع حرم برماحلال بگردان
🌸 شادی ارواح طیبه شهدا، خصوصا مدافعان حرم صلوات.
✊🏻🇮🇷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
التماس دعای فرج وتفکر وشهادت💔
@MAHMOUM01
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
دستگاه آب میوه گیری و برداشتم و شروع کردم دونه دونه آب پرتقالارو گرفتن هم واسه سپهرو هم واسه سهیلا که بر میگشت خونه یه پارچ گذاشتم !
به این فکر میکردم چقدر بد میشد اگه اگه سپهر واقعی برای همیشه میرفت!
این همه غصه خوردیم و آخرشم خبر مرگشو برامون بیارن! چقدر سخت گذشت اون روز !
بی هوا اشکام راه خودشونو پیدا کردن!
ایمان اورده بودم به امام زاده صالح ! خودش برام معجزه کرد ! از خدا خواستم منو ببخشه ! وقتی خبر مرگ سپهرو بهم دادن خیلی گله کردم !
کاش هیچوقت ازم دور نشه دیگه دلم نمیخواست حتی یه لحظه ام اذیت بشه! به اندازه کافی شکنجه شده بود
دلم نمیخواست از اون روزای نحس چیزی ازش بپرسم!
یاد شعری افتادم که تو دقتر خاطراتم نوشته بودم...!
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی...
من از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم..
تو از دل من هیچ خبر دار نباشی...
نمیدونم چقدر گذشت با صداش که تو گوشم پیچید اشک هامو با آستین لباسم پاک کردم
+: خسته نباشی خانم شما مگه نخوابیدی؟
-: نه!
+: چی کار میکنی؟
صدامو صاف کردمو گفتم
-: ساعت ۵صبح دارم واسه جناب عالی و خواهر گرامیتون آب پرتقال میگیرم!
پرتقال رو از دستم گرفت و گفت
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
+: نه خانم شما دستات ظریفه اذیت میشی بده به من این کار خودمه!
ظرف غذاشو که خورده بود رو روی میز گذاشت و
پرتقال رو از تو دستم گرفت سرمو انداختم پایین نمیخواستم متوجه صورت اشک آلودم بشه !
اما خیلی باهوش تر از این حرفا بود...
سپهر...&
سرشو انداخت پایین دست هاش رو شست خواست از آشپزخونه بزنه بیرون
که گفتم
+: آوا...!
قدم از قدم برنداشت منتظر بود ادامه حرفمو بزنم که پرسیدم
+: تو گریه میکنی؟آخه چرا ؟ چیزی شده به من نمیگی؟
سکوتش آزار دهنده بود !
اشاره کردم روی. صندلی بشینه!
کنارش نشستم!
مامان گفته بود این مدت چقدر حالش بد بوده!
با ملایمت بهش گفتم
+: چرا انقدر شکسته شدی!.؟
چیزی نگفت فقط بی صدا اشک میریخت
+: سرت چی شده ؟
باز هم چیزی نگفت!
دیگه کم کم داشتم نگران میشدم که بلاخره به حرف امد
-: کاش هیچ وقت نری! تو نمیدونی این چند ماه به من چی گذشت!
من تو رو نذر امام زاده صالح کردم اون تورو بهم برگردوند!
به هق هق. افتاده بود!
و من فقط شنونده حرفاش بودم خودم هم بغضم گفت!
هیچ وقت حتی فکرش هم نمیکردم یه نفر انقدربهم وابسته باشه!
با گوشه روسریش اشک هاشو پاک کردم !
روحیه لطیفی داشت با لحن آرومی بهش گفتم
+: نگران چیزی نباش ! خدا باهامونه!
از چی میترسی؟ منم که کنارتم!
دیگه حرفی نزد آب پرتقال رو گرفتم و یه لیوان براش ریختم و گذاشتم روی میز غذا خوری بقیشم گذاشتم تو یخچال و رفتم سمت اتاقمو درو بستم اونقدر خسته بودم که دلم میخواست ۷۲ساعت بگیرم بخوابم!
سرمو که گذاشتم روی بالشت نفهمیدم کی خوابم برد!
آوا...&
با حرفاش آرومم کرده بود !
دیگه دلم به بودنش قرص شده بود ! تموم نگرانیم اون آرش عوضی بود !
اما خیالم راحت بود به مرد محکم تری تکیه کرده بودم
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم
هوا روشن شده بود اما زنعمو و عمو هنوز برنگشته بودن
میز صبحانه رو چیدم آخر سر هم مربا و عسل رو توی ظرف جدا ریختم و گذاشتم وسط چای رو هم دم کردم ...
@MAHMOUM01
به سمت اتاقش قدم برداشتم
خواستم بیدارش کنم که نگاهم خورد به چشمای معصومش انقدر آروم و شیرین خوابیده بود مه از کارم منصرف شدم پتو رو تاروی
شونه هاش کشیدم و از اتاقش زدم بیرون!
از ضعفی که داشتم دو لقمه خوردم و میز صبحانه رو جمع کردم !
تلویزیون و روشن و صداشو کم کردم حواسم پیش درسهام بود امتحانای ترم اول بودو من هیچی نخونده بودم!
حوصله ام سر رفته بود این سپهرم که همش خواب بود!
ساعت همینطور میگذشت
پشت میز غذا خوری نشستم کتابی که بهم هدیه داده بود رو باز کردم
چند صفحه اولشو خوندم شجره نامه بود
داستان واقعه عاشورار و نوشته بود همینطور میخوندم که با صدای
( سلام صبح به خیرش)
نگاهمو از نوشته های کتاب گرفتمو به قامتش دوختم!
با لبخند جواب دادم
-: سلام! صبح شما هم بخر!
همونطور که با حوله صورتش رو خشک میکرد به سمت سماور رفت
خواست چای دم کنه که گفتم
-: چای آمادست شما بشین تا من برات میریزم!
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: نه بابا ! دستت درد نکنه!شما چرا زحمت کشیدی؟
با خنده ادامه داد
+: دیگه خانم شدیااا!
با تعجب پرسیدم
-: وا! پس قبلا چی بودم مگه؟
خندیدو گفت
+: یه آوا کوچولوی درس نخون که مدیر مدرسش میگفت واسه معلما شعر میسازه میندازه روی زبون بچه های دیگه! حالا بگو ببینم چیا میساختی؟
از خجالت آب شدم!
واقعا منو اینطور میشناخت!؟
خاک تو اون سرت آوا!
با خجالت گفتم
-: نمیگم!بعدشم درس نخوندن من همش تقصیر توئه!
+: به قول شما خانمها وااا مگه من گفتم درس نخون!
کلمه وااا رو همچین کش دار گفت که از خنده جلوی دهنمو
#رمان '
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
💔دلی را نشڪن
شاید خانه خدا باشد
ڪسی را تحقیر نڪن
شایدمحبوب خدا باشد
از هیچ غمی ناله نڪن
شاید امتحانی ازسوی"خدا"باشد❤️
@mahmoum01